مسکه 06


از جمله معجزات قاهره حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السلام آنست که محمد بن جرير بسند خود از ابن قيس روايت کرده است که بحضرت صادق عليه السلام عرض کردم که بچه چيز شخص ميشناسد امام خود را يعني دليل امامت چيست فرمودکه اگر بجاي آورد آن امام چنين فعل را پس دست مبارک خود بديوار زد ناگاه ديدم که تمام ديوار طلاي خالص شد و دست خود را گذارد بر استوانه خانه ناگاه سبز شد و برگ برآورد و فرمود بايندليل و برهان ميشناسد امام خود را و نيز محمد بن جرير و وکيع بن جراح بسند خود از ابن خالد روايت کرده اند که ديدم حضرت صادق عليه السلام را در نزد قبر رسول خدا صلي الله عليه و آله که دست راست بحيطان قبر مطهر و دست چپ بمناره مسجد و بلند شد بسوي آسمان و فرمود انا جعفر و انا النهر الاعور انا صاحب الايات الاقمر انا شبير و شبر و نيز ابي جعفر طبري بسند خود از ابي سعيد روايت کرده که سمک مسلوخ بنزد آن بزرگوار آوردند پس دست مبارک بروي کشيد و زنده شد و در پيش روي آن حضرت مشي مينمود پس آن حضرت دست خود را بر زمين زد ناگاه دجله و فرات در زير قدم او ظاهر شد و نيز محمد بن جرير بسند خود از ابراهيم بن وهب روايت کرده که گوسفند لاغريکه حمل نگرفته و بچه نياورده بود بخدمت آن حضرت آوردندآن حضرت دست مبارک بر پشت او گذاشت في الفور فربه شد و پستانهاي او مملو از شير شد



[ صفحه 88]



و نيز محمد بن جرير از ابي بصير روايت کرده که گفت خدمت حضرت صادق عليه السلام بودم حضرت فرمود آنچه بتو خبر ميدهم از معلي بن خنيس کتمان کن عرض کردم چنين خواهم کرد فرمود که او بدرجه مادر بهشت نميرسد و بما ملحق نميشود تا آنکه برسد بر او از داود بن علي آنچه بايد برسد عرض کردم که از داود باو چه ميرسد فرمود که داود لعين او را ميطلبد و امر ميکند بضرب عنق او و بعد از قتل او را بر درخت مياويزد گفتم انا لله و انا اليه راجعون در سال بعد داود والي مدينه شد و قصد معلي کرد و چون او را احضار نمود باو گفت خبرده مرا از شيعيان جعفر بن محمد تا اسامي ايشان را بنويسم معلي بن خنيس در جواب او گفت نميشناسم آنها را و من مردي هستم که بعضي از خدمات جعفر بن محمد را متعرضم و مصاحبين او را نميشناسم داود گفت که اگر کتمان نمائي تو را بقتل مياورم معلي در جواب او گفت که آيا مرا تهديدبقتل مينمائي بخدا قسم که اگر آنها در زير قدم من باشند آنها را کتمان مينمايم و قدم خود را برنميدارم که تو آنها را به بيني و اگر مرا بقتل آوري خداوند مرا موفق بسعادت فرمود و تو از اشقيا خواهي بود پس داود حکم نمود بقتل و صلب او و نيز محمد بن جرير بسند خود از جماعتي روايت کرده است که چون داود معلي بن خنيس را بقتل آورد بعد از يکماه کس فرستاد بطلب حضرت صادق عليه السلام و آن حضرت را طلبيد آن بزرگوار اجابت نفرمود پس ده نفر از غلامان خود را روانه نمود تا آن حضرت را بعنف ببرند و اگر امتناع نمايد سر آن حضرت را از براي او ببرند چون غلامان بر آن حضرت وارد شدند آن سرور با جماعتي از اصحاب نماز ظهر بجاي مياوردند پس غلامان عرض کردند اجابت نما امير را آن حضرت فرمود که گمان نميکنم که شما بقتل آوريد فرزند رسول خدا را عرض کردند که ما نميدانيم چه ميگوئي و ما نميشناسيم چيزي را مگر آنکه اطاعه امير نمائي آن بزرگوار فرمود که برگرديد که آن خير است از براي شما قبول نکردند چون آن حضرت امر را چنين مشاهده فرمود دستهاي مبارک بجانب آسمان بلند نمود و دعائي خواند تا آنکه شنيديم که فرمود الساعه الساعه که ناگاه صداي ناله و غوغاي عظيمي بلند شد پس آن حضرت فرمود که برگرديد که صاحب و مولاي که شما از حيات نااميد شده وفات کرد و مردم جمع شدند بر سر او دويدند ديدند که مثانه اومنشق شده و بجهنم واصل گرديد پس آن حضرت فرمود که خواندم خداوند را باسم اعظم او و تضرع نمودم که حقسبحانه و تعالي ملکي را برانگيخت که حربه بر مذاکير او زد که مثانه او منشق شد و شر او را از ما کفايت کرد و نيز محمد بن جرير بسند خود از معلي بن خنيس روايت کرده که گفت در خدمت حضرت صادق عليه السلام نشسته بودم حضرت فرمود اي معلي چرا محزوني عرض کردم بواسطه چيزيکه استماع نموده ام از کثرت وباء در عراق و بخواطرم آمد اهل و عيال و اموال من در آنجا فرمودند اگر ايشان را ببيني مسرور ميشوي عرض کردم بلي بخدا قسم پس فرمود برگردان وجه خود را بجانب عراق چون متوجه آن سمت شدم دست مبارک خود را بر روي من کشيد ناگاه ديدم اهل و عيال خود را و داخل در خانه خود شدم و نظر کردم جميع آنچه در خانه من بود و يکساعه در آنجا توقف کردم و بعد از خانه بيرون آمدم ديدم بمن فرمود برگردان روي خود را چون برگشتم نظر کردم ديدم که ديگر ايشان را نميبينم و ايضا در کتاب خلاصه الاخبار روايت است از هرون زيات که گفت مرا برادري بود که اقرار بولايت علي بن ابيطالب و اهلبيت او عليهم السلام نمينمود روزي بخدمه امام جعفر صادق عليه السلام آمدم فرمود يابن زيات برادرت چه حال دارد گفتم يابن رسول الله خوشحال است و او را تشويشي نيست مگر اينکه محبت شما را ندارد و از پيروي شما ابا مينمايد آن حضرت فرمود که چه چيز او را از متابعت ما مانع است گفتم يابن رسول الله او بخود اعتقاد صلاح بسيار دارد و ميگويد که مرا ورع نميگذارد که اگر حال شخصي ظاهرگردد من تابع او نگردم گفت آنشب که در نهر بلخ فسادي کرد ورع او را مانع نبود امروز چونستکه از متابعت اولاد حضرت رسول ورع مانع است پس چون بخانه آمدم ببرادرم گفتم مادرت بموت تو بگريد درخدمت حضرت صادق بودم از من احوال و افعال ميدانند و چيزي که از او در نظر من نامرضي است آنست که چنانکه اعتقاد بايد بشما اهلبيت رسالت داشته باشد ندارد آن حضرت پرسيد که چه چيز او را از محبت و متابعت ما مانع است گفتم يابن رسول الله بخود گمان ورع داد فرمود که شب نهر بلخ ورع او کجا بود که مرتکب آنچنان امر شنيعي شد برادرم گفت اي عبدالله تو را از شب نهر بلخ خبر داد گفتم بلي برادرم گفت اشهد انه حجه رب العالمين علي الخلق اجمعين گفتم خبرده مرا از شب نهر بلخ اي برادر که چگونه بوده است او در آنشب از تو چه صادر شده که مخالف ورع مينمود گفت با شخصي همراه بودم که کنيز جميله با خود داشت از کثره برودت هوا و شدت سرما احتياج باتش شد صاحب کنيز گفت اگر تو محافظت اسباب کني من بطلب هيزم ميروم و ترتيب آتش کنم پس صاحب کنيز بجهه تحصيل هيزم روي بصحرا نهاد و چون از نظر غايب شد من بنزد کنيز آمدم شيطان مرا بمتابعت نفس واداشت و امر شنيع از من بعمل آمد و الله که هيچکس از اين واقف نشده بود و باحدي اظهار ننموده بودم و بجز حقتعالي کسي بر آن مطلع نشد و يقين که ابا عبدالله را بنور ولايت اين امر معلوم شده بعد از اين سخنان خوف بيغايت و ترس بينهايت ببرادرم استيلا يافت بسيار متغير الاحوال گرديد چون از اين مدت يکسال بگذشت بمرافقت برادر بشرف حضور وافر السرور آن حضرت رسيديم و آثار خجالت و انفعال بر ناصيه برادرم ديدم و برادرم از مجلس برخواست مادرم قلبش را به آتش سخن آن کعبه اخيار و مهر آن قبله ابرار سکه دار ساخت و در کتاب خرايج از داود مروي است که روزي در مجلس امام جعفر صادق عليه السلام بودم آن حضرت بمن فرمود يا داود حال تو چونست که رنگ تو تغيير کرده گفتم يابن رسول الله قرض بسيار دارم و شب و روز در فکر آن در آزارم مرا قصد اينست که تاجري شهر سند را اختيار کنم و بکشتي که عنقريب متوجه آن حدود ميشود درآيم برادرم را از آن ديار بيرون آورم با او در خدمت حضرت تو بگذرانم فرمود که چون اين قصد داري برو و از محنت مسافرت ملول مشو گفتم يابن رسول الله از حالات کشتي بسيار ميترسم و از موج دريا خوفناکم آن حضرت فرمود که آنکس که در بر حافظ آنست در بحر نيز معين و ناصر او است اي داود مگر ندانسته اگر ما نباشيم آنها جريان ننمايد و اثمار پديد نگردد و اشجار سبز نشود داود گويد که از سخنان آن حضرت دلم قوي گرديد و بکشتي درآمدم و مدت صد و بيست روزدر کشتي بوديم روزي پيش از زوال بيرون آمديم که روز جمعه بود ناگاه از آسمان نوري درخشنده بر روي زمين رسيد و از آن نور آوازي شنيدم که گفت اي داود اين زمان دادن



[ صفحه 89]



دين تو است سر بالا کن من سلام دادم و روي بسوي آسمان کردم و آوازي شنيدم که اي داود در پس پشتهاي سرخ رو و مشاهده صنع الهي کن چون بدانموضع رسيدم تنگهاي طلا ديدم بر او نوشته هذا عطاونا داود گويد که آنها را برداشتم چون حساب کردم قيمت آنها زياده بود از آنچه من مي طلبيدم پس بهيچ وجه متوجه تجارت نشدم تا بزودي بمدينه رسيدم و مجموع آنمال را بخدمه مولاي خود ابي عبدالله بردم آن حضرت فرمود که يادآور آنچه ما بتو عطا کرديم نور ساطع بود که تو را بانمقام راه نمود و آنچه بتو واصل شد از لوحهاي عطاي پروردگار کريم رحيم است حق تو را برکت دهاد اينمال را قبض کن و در مايحتاج خود صرف نما من انمال را بخانه آوردم روزي معين را که خادم آن حضرت بود گفتم که امام مراهدايت کرد بسفر بحر و در آن سفر مرا بسي فتوحات روي نمود معين گفت اي داود در اينوقت که در سفر دريا بودي وقتي من در خدمه حضرت ايستاده بودم و بعضي از اصحاب مثل حمران و عبدالعلي و غير هما حاضر بودند جميع حالات و واقعات تو را آن حضرت خبر داد بطريقيکه تو حکايت کردي بلا زياده و نقصان داود گويد بهر يک از اصحاب آن حضرت که رسيدم مطابق قول معين خادم آن جناب از ايشان شنيدم و ايضا هشام بن سالم روايت کرده که حضرت صادق عليه السلام فرمود که خدا را شهري هست در پشت دريا که وسعت آن بقدر سير چهل روز آفتابست و در آن شهر جمعي هستند که هرگز معصيت نکرده اند و شيطان را نميشناسند و نميدانند که شيطان کيست خلق شده و در هر چندگاه ما آنها را ميبينيم و آنچه احتياج دارند از ما سئوال کنند کيفيت دعا را ما تعليم ايشان مينمائيم و ميپرسند که قائم آل محمد کي ظهور ميکند و در عبادت و بندگي سعي بسيار ميکنند و شهر ايشان دروازه هاي بسيار دارد واز هر دروازه تا دروازه صد فرسخ مسافت است و ايشان را تقديس و تنزيه و عبادت بسيار هست که اگر ايشان را به بينيد عبادت خود را سهل ميدانيد و در ميان ايشان کسي هست که يکماه سر از سجود برنميدارد و خوراک ايشان تسبيح الهي است و پوشش ايشان برگ درختان است و روهاي ايشان از نور روشن است چون يکي از ايشان ما را ميبيند برگرد او ميايند و از خاک قدمش برميگيرند براي برکت و چون وقت نماز ميشودصداهاي ايشان بلند ميشود مانند باد تند و در ميان ايشان جمعي هستند که هرگز حربه از خود نينداخته اند براي انتظار قدوم قائم آل محمد و از خدا ميطلبند که در خدمه او مشرف شوند و عمر هر يک از ايشان هزار سال است اگر ايشان را بيني آثار خشوع و شکستگي و فروتني از ايشان ظاهر است و پيوسته طلب ميکنند امري را که موجب قرب خداباشد و پيوسته منتظر آنوقت هست که ملاقات ما و ايشان است و هرگز از عبادتست نميشوند و بتنگ نميايند و بنحويکه ما قران را تعليم ايشان کرده ايم تلاوت مينمايند و در ميان قرآن چيزي چند هستند که از براي مردم اگر بخوانيم کافر ميشوند و اگر چيزي از قرائت برايشان مشکل شود از ما ميپرسند و چون بيان ميکنيم سينهاي ايشان گشاده و منور ميشود و از خدا ميطلبند که ما را از براي ايشان باقي دارد و ميدانند که خدا بوجود ما بر ايشان نعمتها داده و قدر ما را ميشناسند و ايشان با قائم آل محمد خروج خواهند کرد و جنگيان ايشان بر ديگران سبقت خواهند گرفت و هميشه از خدا همين را ميطلبند و در ميان ايشان پيران و جوانان هستند و چون جواني از ايشان پيري را ميبيند نزد او بمثابه بندگان مينشيند تا رخصت نفرمايد برنخيزد ايشان بهتر از جميع خلق اطاعت امام ميکنند و بهر امريکه امام ايشان را بان داشت ترک نميکنند تا امر ديگر نفرمايد و اگر ايشان را بر خلق ما بين مشرق و مغرب بگمارند در يکساعت همه را فاني ميگردانند و حربه بر ايشان کار نميکند و خود و شمشيرها از آهن دارند غير از اين آهن که اگر بر کوه بزنند درهم ميکوبند و امام با اين لشکر با هند و روم و ترک و ديلم و بربر و هر که در مابين جا بلقا و جابلسا است جنگ بايد کرد و جابلقا و جابلسا دو شهر است يکي در مشرق و يکي در مغرب و هر يک از اديان که وارد شود اول ايشان را بخدا و رسول و دين اسلام بخوانند و هر کس مسلمان نشود او را بکشند تا آنکه در ميان مشرق و مغرب کسي نماندکه مسلمان نشود و اينحديث در کتاب عين الحيوه نيز مذکور است.