مسکه 27


ديدن حاج ميرزا مقيم قزويني است آن حضرت را در سرداب مقدس و نشناختنش جناب آقا ميرزا هادي سلمه الله تعالي از عالم رباني و عارف صمدي حاج ميرزا مقيم قزويني حکايت نمود که گفت يک اربعيني اقامه کوه طور سرداب مقدس اختيار کردم در اوقات خلوت مشرف ميشدم قريب بتمام يکروزي بسبب بعضي عوارض کدورت تامه عارض شده با دل گرفته و قلب شکسته مشرف شدم مشغول نماز و اوراد مخصوصه شده بيکمرتبه بين فوم و يقضه ديدم سرداب مطهر مملو از بوي عطر و عنبر گرديد چشم باز نمودم ديدم ازسرداب مسدس که قبل از اصل سرداب مقدس است سيد جليلي با عمامه سبز وارد سرداب مقدس شد خرامان خرامان با هزار سکينه و وقار نرم نرم قدم برميدارد تا داخل صفه که در و پنجره چوبي دارد گرديد من چنان بيخود شدم که قادر بر حرکت دادن هيچ عضوي از اعضاء خودم نبودم مگر آنکه چشم من باز بود و ديدن جمال آن منبع انوار مينمود بعد از مقداري از زمان با همان وقار و سکينه که وارد صفه مذکور شدند و نماز خواندند بعد از شما باز همان سکون و اطمينان روانه گرديدند با کمال آهستگي و من بهمان نحو از خود بيخبر بودم چون از سرداب اصلي داخل سرداب اولي شدند من بخود آمدم برخواستم و گفتم البته هنوز بالا نرفته است با کمال سرعه دويدم کسيرا نديدم از پلها بالا رفتم ابدا اثري نبود گفتم يقين اشتباه کردم هنوز در سرداب تشريف دارند دويدم همه جا حتي مسجد زنها را جستجو کردم چيزي نديدم حتي آنکه بمجرد غياب آنمهر عالمتاب از نظر آن بوي مشک و عنبر هم از مشامم محو



[ صفحه 108]



گرديد پس با کمال گرفتگي و زاري بنشستم و بسيار عتاب و خطاب بنفس بي قابليت خود کردم و لکن چه سود با اين بي لياقتي.