حديث قبل از ميلاد


از مجموع آنچه در قسمت اول و دوم کتاب آورديم و خوانندگان محترم با بذل عنايت آن را مطالعه نموده و به محتواي آن کاملا واقف شده اند به اين نتيجه مي رسيم که چگونه از آغاز عالم، محور گفتار و ملاک نويدها و بشارت ها در همه عصرها و زمان ها وجود مسعود حضرت ابا صالح المهدي (عجل الله تعالي فرجه الشريف) بوده است. همه از او گفته اند و در همه فرصت هاي مناسب سخن از آن جان جانان به ميان آورده اند و به او رهنمون گشته اند. خدايش در لوح محفوظ و زبور داود و فرقان حضرت ختمي مرتبت محمد محمود صلي الله عليه و آله و سلم از او ياد نموده است. همچنين بر گوش دل پيامبران از آدم تا خاتم ناي و نواي او را نواخته و سرود ميلاد و سوگ نامه غيبت و ترانه ظهور او را خوانده اند. در شب معراج در آن سراپرده اعزاز در هاله اي از نور به خواجه لولاک او را نشان داده اند و آباء و اجداد گراميش يکي پس از ديگري پيوسته از او ياد نموده و سخن گفته و به او رهنمون



[ صفحه 72]



گشته اند. در اين قسمت از نوشتار بر آنيم که سيري در مقدمات ظاهري ولادت حضرتش داشته و به اين حقيقت بهتر پي ببريم که وقتي اراده حق متعال و مشيت قاهره خداي ذي الجلال به انجام امري تعلق بگيرد چگونه همه اسباب آن را فراهم مي آورد، بدان سان که حيرت همه ارباب درايت، و تعجب همه صاحبان بصيرت پديد مي آيد. محمد بن بحر شيباني گويد: در سال 286 (ه ق) به کربلا مشرف شدم، و به افتخار عتبه بوسي و زيارت تربت پاک فرزند غريب رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم حضرت سيدالشهداء عليه السلام نائل آمدم و از آنجا به بغداد رفته و براي زيارت مرقد حضرت کاظم و حضرت جواد عليهما السلام به طرف مقابر قريش رهسپار گشتم. هوا گرم بود و آسمان داغ و همانند آتش زبانه مي کشيد چون به مشهد حضرت کاظم عليه السلام [کاظمين] رسيدم، از تربت تابناک و مزار پاکش نسيم رحمت به مشام جانم رسيد و خود را در بوستاني مملو از لطلف و مغفرت مي ديدم. با چشمي اشکبار و دلي بريان همراه با آهي سوزان، خود را بر مرقد شريفش افکندم در حالي که آب ديده ام مانع از ديدار بود. چون اشکم ايستاد و ناله ام خاموش شد چشم گشودم و نزديک خود پيرمردي کمر خميده را ديدم که شانه هايشان چون دو کمان مي نمود، بر پيشاني و کف دستهايش آثار پينه به جا بود و به ديگري مي گفت اي برادر زاده سوگند مي خورم که هر آينه عمويت به شرافتي بس بزرگ نائل آمده در سايه آنچه آن دو آقاي بزرگوار از غوامض مهمه غيبي و مطالب گرانقدر



[ صفحه 73]



علمي بر او بار کرده اند. مطالبي که همچون سلمان، کسي ديگر تاب تحملش را ندارد. عمويت روزگارش به کمال رسيده و عمرش سر آمده و کسي از اهل ولايت را نمي يابد که اسرارش را با او بگويد. محمد بن بحر گويد: من با خودم گفتم اي نفس تو پيوسته زحمت و مشقت بر خود هموار مي نمودي و با مرکب به اين سو و آن سو براي طلب علم مي رفتي آن چه از اين پيرمرد به گوشت رسيد دلالت بر مقام بلند و جايگاه رفيع او در علم و دانش مي کند (از موقعيت استفاده کن و فرصت را از دست مده که ديگر معلوم نيست به چنين سعادتي نائل آئي). گفتم اي پيرمرد آن دو آقا (که از آنان ياد نمودي) کيانند؟ گفت آن دو ستاره اي که در خاک سر من راي افول کردند. گفتم من به ولايت و دوستي و منزلت اين دو آقاي بزرگ در مامت سوگند ياد مي کنم که مشتري علوم آنان و طالب آثار آنانم و قسم هاي محکم ياد مي کنم که در حفظ اسرارشان کوشا باشم. گفت اگر راست مي گوئي آنچه از اخبار و آثار آنان در اختيار داري رب من عرضه بدار آن ها را به عرض او رساندم و چون آثار صدق و راستي در من ديد و اطمينان خاطر پيدا کرد، اين چنين آغاز سخن نمود: من بشير بن سليمانم و از نسل ابي ايوب انصاري (صحابي و صاحب منزل رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در موقع هجرت به مدينه) و از مواليان حضرت هادي و حضرت عسکري عليه السلام و همسايه آنان در سر من راي بوده ام. گفتم: برادرت را به نقل برخي از آثار که از حضراتشان مشاهده



[ صفحه 74]



نموده اي گرامي بدار. گفت: آري مولاي من حضرت ابي الحسن الهادي عليه السلام مرا در امر بردگان به مقام فقاهت رساند و خريد و فروشم به اذن حضرت بود و از موارد شبهه اجتناب مي کردم تا در اين امر به حد کمال رسيده و به خوبي ميان حلال و حرام را تميز مي دادم. در اين ميان يکي از شب ها که در سر من راي در منزلم بودم و پاسي از شب گذشته بود ناگهان کوبنده اي کوبه در منزل را بصدا در آورد با عجله پشت در رفتم و با کافور خادم، رسول و فرستاده حضرت هادي عليه السلام روبرو شدم که پيام احضار حضرت را به من ابلاغ نمود، لباس پوشيدم و خدمت حضرت شرفياب شدم ديدم که حضرت با نور ديده اش حضرت ابي محمد - حسن بن علي العسکري عليه السلام صحبت مي کند و خواهر مکرمه اش جناب حکيمه خاتون در پس پرده است. وقتي نشستم حضرت فرمود اي بشير، تو از اولاد انصاري و دوستي ما خاندان پيوسته در دودمان شما پا بر جا بوده و هر نسلي از نسل قبل به ارث برده اند، شما مورد اعتماد ما خاندانيد و من تو را به فضيلت و کرامتي مشرف مي دارم که به وسيله آن بر ساير شيعيان تفوق و برتري جوئي، تو را بر رازي مطلع مي سازم و براي خريد جاريه اي مي فرستم.



شبي امام دهم هادي دين خدا

سمي جد شبل باب بوالحسن ابن الرضا



خواند به دربار خويش بشير را در خفا

نجل سليمان بشير چو آصف برخيا





[ صفحه 75]





به حضرت شه شتافت فرمودش مرحبا

بيا و اينک تو باش هدهد شهر سبا



نامه به بلقيس بر ز ساحت قدس ما

که قرب سلمان تو راست هم شرف بوذري [1] .



آن گاه نامه اي لطيف به خط و لغت رومي مرقوم نموده و به مهر مبارک آن را ختم نهاد و کيسيه زرد رنگي بيرون آورده که در آن دويست و بيست دينار بود، فرمود اين ها را بگير و به طرف بغداد برو و در چاشتگاه فلان روز کنار جسر و پل حاضر شو و چون کشتيهاي حامل اسيران نزد تو رسيدند و کنيزان از آن بيرون آمدند. جمعي از وکلاي سردمداران بني العباس و گروهي از جوانان عراق گرد آنان را مي گيرند، چون تو چنين ديدي از آنان فاصله بگير و در تمام روز از دور پيوسته ناظر برده فروشي به نام عمر بن يزيد باش تا آن که کنيزي را با اين خصوصيت که دو جامه حرير درشت باف بر تن دارد بر مشتريان عرضه بدارد در حالي که آن کنيز مانع از ديدار و دست زدن و نزديک شدن مشتريان به خود مي شود و به دنبال ضربه اي که فروشنده به او مي زند ناله اي رومي از او ظاهر مي شود بدان که مي گويد واي از پرده دري برخي از مشتريان گويند، او را به سيصد دينار مي خريم زيرا عفاف و پاک دامنيش، رغبت مرا در او افزوني بخشيد آن کنيز به زبان عربي گويد اگر تو در هيئت سليمان پيامبر در آئي و همانند حشمت و ملک او را داشته باشي از من هيچ رغبتي نسبت به خود نبيني لذا بدون جهت



[ صفحه 76]



مالت را به هدر مده و ضايع منما. در اين ميان نخاس و فروشنده کنيز گويد چاره چيست؟ من بايد تو را بفروشم او گويد چه عجله داري؟ بايد مرا به کسي بفروشي که دل من به او آرامش يافته و به ديانت و امانت او اعتماد داشته باشم.



علي الصباح اي بشير برون شو از سامره

به دجله شو رهسپار و هذه تذکره



براي امري عظيم و الله قد قدره

فانظر ماذا تري؟ سفينه سائره



في عين جاريه جاريه باهره

طالعه زاهره زاکيه طاهره



لربها ناظره ضاحک و مستبشره

زهره صفت سر بر آر به زهره شو مشتري [2] .



در اين حال تو برخيز و نزد عمر بن يزيد رفته و به او بگوي حامل نامه اي از بعض اشراف و بزرگان هستي که آن را به لغت و خط رومي نوشته و در آن بزرگواري و کرم، وجود سخاوت خود را ستوده اين نامه را به اين کنيز بده تا بخواند و در اخلاق و روش صاحب آن تامل کند اگر دلش به او مايل شد و راضي گشت من وکيل او هستم در خريد اين کنيز از تو. بشير بن سليمان گويد من همه آنچه مولايم حضرت هادي عليه السلام فرموده بود امتثال کردم و نامه حضرت را به نخاس دادم. او همين که



[ صفحه 77]



نامه را به کنيز داد و چشم آن جاريه به نامه افتاد شروع به گريه کردن نمود و اشک بسيار از ديدگان ريخت و به فروشنده که عمر بن يزيد بود گفت مرا به صاحب اين نامه بفروش و قسم هاي غلاظ و شداد و سوگندهاي سخت ياد نمود، که اگر مرا به او نفروشي خود را تلف مي نمايم. او هم حاضر شد و من پيوسته در قيمت کنيز با او گفتگو کردم تا آن که به همان قيمت که حضرت هادي عليه السلام فرموده بود و در آن کيسه بود راضي شد من دويست و بيست دينار به او داده و کنيز را در حالي که شادان و خندان بود گرفتم و او را به حجره اي که ساکن بودم آوردم.



پيک خدا بامداد به سوي صحرا شتافت

خادم درگاه عشق به امر مولا شتافت



تاجر کالاي جان جانب کالا شتافت

تا که در آرد به کف جانب دريا شتافت



ز ساحت بوالبشر خدمت حوا شتافت

نامه ز يوسف گرفت نزد زليخا شتافت



جانب مريم ز شوق قاصد عيسي شتافت

نفحه روح القدس کرد ورا رهبري



هدهد شهر سبا کنار شط آرميد

دلش به دريا غريق چشمش در ره سفيد



که نازد يا دمد فروغ صبح اميد

که ناگه از سمت روم باد مرادي وزيد





[ صفحه 78]





سپيدي صبح گفت سياهي آمد پديد

کشتي مقصود خلق کنار ساحل رسيد



ديد بشير آنچه خواست و آنچه ز مولي شنيد

رسيد و لنگر فکند کشتي حور و پري



سفينه سر غيب مگر همين کشتي است

که دست غيب الغيوب لنگر اين کشتي است



که کاروان نجات در به چنين کشتي است

بيم ز گرداب نيست نوح در اين کشتي است



نترسد از موج سخت که آهنين کشتي است

نجات خواهيد از او که بهترين کشتي است



هان متمسک شويد که برترين کشتي است

چادر کشتي مبين به ديده کافري [3] .



تا آن محترمه به حجره رسيد و آرام گرفت نامه حضرت هادي عليه السلام را بيرون آورده پيوسته مي بوسيد و به چهره اش آشنا مي ساخت. بر ديده مي نهاد و پيکرش را با آن قرين مي نمود، از روي تعجب به او گفتم نامه اي را مي بوسي که صاحبش را نمي شناسي؟ گفت اي عاجز کم معرفت به جايگاه بلند و منزلت رفيع پيامبر زادگان گوشت را به من عاريه ده (خوب گوش کن چه مي گويم) دلت را خالي نموده در اختيار من بگذار (شش دانگ حواست را خواب جمع کن). بدان که من مليکه دختر يشوعا هستم که پسر قيصر روم است.



[ صفحه 79]





ببين که اسرا حق چو خواهد افشا شود

ميان روم و عرب جدال و غوغا شود



که بانوئي ناشناس اسير اعدا شود

گلي ز گلزار روم به دجله پيدا شود



به سامرا از فرنگ مهي هويدا شود

چو قرص خور صبحدم برون ز دريا شود



مليکه نرجس شود عروس زهرا شود

روزي زايد پسر در حرم عسکري



رسيد و بنشست خوش لب به سخن باز کرد

قصه پنهان خويش يک به يک ابراز کرد



به پيک شه داستان بگفت و آغاز کرد

سر نهان آشکار به محرم راز کرد



هم به لسان عرب آن سخنان ساز کرد

بر فصحا طعنه زد بر بلغا ناز کرد



ز حسن گفتار خود راستي اعجاز کرد

مات شد آنجا بشير از آن زبان آوري



گفت بدان اي بشير کز همه بهتر منم

دخت يشوعا منم زاده قيصر منم



مليکه ملک روم عزيز کشور منم

ز نسل شمعون پاک يگانه دختر منم





[ صفحه 80]





بحضرت عسکري قرين و همسر منم

به قائم منتظر دايه و مادر منم



عروس زهرا منم مه منم اختر منم

برج امامت منم ز فرط نيک اختري [4] .



مي خواهم ترا به ماجراي شگرفي خبر دهم، بدان که جد من قيصر روم مي خواست در سن سيزده سالگي مرا به عقد برادر زاده اش در آورد. لذا در قصر خود مجلسي آراست که در آن سيصد نفر از خانواده هاي علمي که از دودمان حواريين حضرت عيسي بودند و قسيسين و رهبان ها شرکت داشتند. و هفتصد نفر از صاحبان جاه و منزلت و ارباب مقام و شوکت حاضر بودند. همچنين چهار هزار نفر از فرمان روايان و امراء لشکر و روساي قبايل جمع بودند. جدم قيصر دستور داده بود تختي چهل پايه و جواهر نشان ساخته و پرداخته و برادر زاده اش به عنوان داماد بر آن تخت نشسته بود. صليب ها را گرد او آويخته و اسقف ها انجيل گشوده و اطرافش جمع بودند که ناگهان صليب ها به خاک افتاد و تخت واژگون شد و داماد نگون بخت، نقش زمين گرديد و از هوش رفت، زنگ از رخسار اسقف ها پريد و اندامشان به لرزه افتاد. بزرگ آنان پيش آمد و به جد من قيصر گفت پادشاها ما را از اجراي مراسم اين ازدواج معاف دار که از اين پيوند بوي زوال مسيحيت و انقطاع اين آئين به مشام مي رسد. قيصر اين رويداد را به فال بد گرفت و دستور داد دو مرتبه آنچه خراب شده اصلاح نمايند و هر چه افتاده به پا



[ صفحه 81]



دارند و برادر داماد را بياورند که شايد نحوست آن بردارد و نحسي آن مراسم به سعود اين برادر دفع گردد. ولي چون برادر دوم را به تخت نشاندند دو مرتبه نظير آنچه قبلا واقع شده بود اتفاق افتاد و مردم پراکنده شدند. مجلس سرور به بيت الاحزان مبدل شد. و عشرتکده به ماتم سرا مبدل گرديد. جدم قيصر هم با خاطري غمين به درون قصرش رفت و درها را به روي خود بست و پرده ها را آويخت و با همه قطع روابط نمود و با کسي ديدار ننمود.



قيصر روم آن که مراست جد کبار

بهر پسر عم من کشت مرا خواستگار



کرد به پايتخت روم انجمني برقرار

قسيسان از يمين بر همنان از يسار



زبور و انجيل را خوانده به رسم و شعار

رهبانان بر زدند ناقوس از هر کنار



ترسايان آمدند از همه شهر و ديار

د امن خدمت زدند بر کمر چاکري



اسقف بگرفت اذن ز موبد موبدان

به رسم دين مسيح به پاي شد آن زمان



به قصد اجراي عقد گشود آنجا زبان

به احترامش به پاي خواسته پير و جوان



کشيش پيشش دوان راهب عنبر فشان

که ناگه از کتم غيب دستي آمد عيان





[ صفحه 82]





داد به او دور باش مشت زدش بر دهان

که از بلندي فتاد همچو بت آذري



زلزله افتاد سخت به کاخ و ايوان و در

کاخ شدي بي ثبات قصر شدي پر خطر



صليب بر باد شد جو برگ زرد از شجر

خلق کشيدند رخت پيرزن و رهگذر



جشن عروسي بشده يکسره زير و زبر

سرده داماد گشت عروس شد خون جگر



مرد و زن اندر فرار پير و جوان نوحه گر

جو قصر قارون بريخت بارگه قيصري



روز دگر هر چه بود مرد فنون و علوم

کرده از اين ماجرا به قصر قيصر هجوم



که بوده اين حادثات نشان ادبار روم

طالع داماد را از اختران نجوم



يافته ايم اين چنين که هست منحوس و شوم

برادر ديگرش بدان شعار و رسوم



بازکنيم انتخاب به پيشگاه عموم

جشن دگر آوريم به طالع ديگري



زودگر پادشاه جشن مهيا نمود

چو روز ديروز قصر عالي و زيبا نمود





[ صفحه 83]





خود به فراز سرير باوزراجا نمود

دوباره ناقوس خواند کشيش آوا نمود



به طالع دومين بساط بر با نمود

دعوت فرخنده اي ز پير و برنا نمود



که ناگه آن دست غيب قدرت خود را نمود

ز مغز قيصر بريخت غرور و متکبري [5] .



باري به دنبال اين وقايع و پيامد اين حوادث، شب من در عالم رويا حضرت مسيح و جناب شمعون و جمعي از حواريين را ديدار کردم که همگي در کاخ جدم گرد آمده و منبري آسمان گونه، از جهت رفعت و عظمت در همان جا که روزش به دستور جدم تختي نصب نموده بودند نهاده اند که ناگهان در اين ميان حضرت ختمي مرتبت محمد صلي الله عليه و آله و سلم در حالي که وصي و دامادش علي عليه السلام و جمعي از فرزندان و خويشان حضرتش را همراهي مي نمودند وارد شدند. پيامبر ما حضرت عيسي برخاست و به استقبال پيامبر خاتم و همراهان شتافت. و با حضرتش معانقه نمود (يکديگر را در بر گرفتند) رسول خدا محمد عليه السلام به حضرت عيسي رو نموده و فرمود: يا روح الله: ما آمده ايم تا مليکه دختر وصي تو شمعون را براي اين پسرم خواستگاري نمائيم. و با دست مبارکش اشاره به حضرت ابي محمد حسن بن علي العسکري عليه السلام نمود که فرزند صاحب اين نامه است. حضرت مسيح نگاهي به شمعون نموده فرمود شرافتي



[ صفحه 84]



رو به تو آورده و سعادتي نصيب گرديده رحمت را به رحم پيامبر خاتم پيوند ده. شمعون هم عرضه داشت چنين کردم. لذا بر منبر بالا رفته و حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم خطبه اي خوانده و مرا به عقد فرزندش حضرت عسکري عليه السلام در آوردند و حضرت مسيح و حواريين و فرزندان و همراهان پيامبر خاتم گواه و شاهد اين عقد ازدواج و پيوند فرخنده بودند. آري مجلس روز کجا و محفل شب کجا داماد روز که بود و داماد شب کيست؟ ميان من تا ماه گردون تفاوت از زمين تا آسمان است. حاضران در آن مجلس کيان بودند و شاهدان اين محفل انس و بزم قرب چه با کياناني هستند



پس از چنان اتفاق ديدمي آن شب به خواب

که سر زد از قصر من با رخ چون آفتاب



محمد مصطفي حضرت ختمي ماب

عيسي و شمعون بدند چو بنده اش در رکاب



سلسله اوليا بدند با آن جناب

گشت مرا خواستگار کرد مرا انتخاب



براي فرزند خويش حسن شه مستطاب

گفت به شمعون مسيح که آمدت سروري [6] .



از خواب برخاستم و ترسيدم از اينکه اگر آنچه در خواب ديده ام براي پدر و جدم نقل کنم مرا بکشند. لذا آن راز را در سينه نهفتم و پنهان



[ صفحه 85]



نمودم. ولي دلم مالامال از محبت حضرت ابي محمد حسن بن علي عليه السلام شده بود و سينه ام جايگاه مهر او. آن قدر شور آن شيرين بيان در سرم بود و شوق ديدار آن مليح رفتار در دلم که آني از او غافل نبودم و لحظه اي بي او قرار نداشتم و پيوسته به يادش بودم و در فراقش آه مي کشيدم به طوري که توان خورد و خوراک نداشتم. رنجور شده و بيماري سختي به سراغم آمد. جسمم ناتوان و پيکرم بيمار، و قلبم مشغول به يار و دلم در گروه دلدار. چه بر من مي گذشت خدا مي دانست. جدم قيصر که از بيماري من سخت نگران شده بود هر چه پزشک در شهرهاي روم بود براي من حاضر کرد و هر داروئي که احتمال مي دادند دواي کسالت من باشد فراهم آورد ولي آثار بهبودي در من پديد نيامد و حالت ياسي همه را فراگرفت (آخر بيماري من بيماري دگري بود و همه از آن بي خبر بودند). جدم که از خواب شدن من نااميد شده بود به من گفت: اي نور ديده اگر به چيزي علاقه داري بگو تا برايت فراهم آوردم (حالا که بهبود نيافتي لا اقل اين چند روزه را در نهايت خوشي و سرور بگذراني). من هم از اين فرصت نهايت استفاده را نموده و گفتم: مي بينم درهاي فرج بر من بسته شده و روزنه هاي اميد به روي من مسدود گشته اگرسکنجه و عذاب را از زندانيان مسلمان که در بند تو هستند برداري و قيد و زنجير از آنان بگشائي و نويد آزادي به آنان دهي اميد است حضرت مسيح و مادر محترمه اش عافيت به من ارزاني دارند.



[ صفحه 86]



او هم که در انتظار پيشنهاد من بود فورا پذيرا شد و چون چنين کرد من خودم را کمي سالم نشان دادم و مقداري طعام تناول نمودم جدم قيصر بسيار مسرور شد و بر اکرام و اعزاز اسيران افزود. تا آنکه پس از چهارده شب دو مرتبه خوابي ديدم، در عالم رويا مشاهده نمودم که دختر گرامي پيامبر خاتم سيده النساء العالمين حضرت فاطمه عليها السلام همراه با مادر حضرت عيسي جناب مريم به ديدار من آمدند در حالي که هزار زن بهشتي و حوران جنتي در خدمتشان هستند. حضرت مريم رو به من نموده و در مقام معرفي آن بانوي بانوان برآمد.



در يتيم و بي بدل عديم مثل و نادره

عفيفه و رشته جان جميله و مخدره



زکيه و رضيه و بتول و پاک و طاهره

نبيله و جليله و کريمه طبع و صابره



به رخ نجوم زاهره به جلوه نور ظاهره

شهير همچو باب و شو به معجزات باهره



نه در عرب نه در عجم نه در فلک نه در کره

نظير او زني مدان شجاع در مناظره



عديل او کسي مبين دلير در مکالمه

گره زده است حبل دين خدا به بند چادرش



لباس شرع خوش نما، ز تار و پود معجزه



[ صفحه 87]





منظم است امر دين ز شير شير پرورش

حسن به دوش ايمنش حسين صفاي ايسرش



از آن جلال و رتبه اش وز اين شکوه و منظرش

خداي کرده لوحه اي به طاق عرش اکبرش



نبوتش بود پدر ولايت است شوهرش

کتاب و وحي آمدي ز پيشگاه داورش



ور امثال انبيا صحيفه ايست ملهمه

زني جز او به دين شرف ز شوي و پور و باب کو؟



به باغ خلد بانوئي به غير اين جناب کو؟



گه سوال از خدا زني جز او مجاب کو؟

مهي ز حسن طعنه زن جز او به آفتاب کو



به پرده پوشيش زني به چادر و نقاب کو؟

سواي او شفيعه اي به محشر و حساب کو؟



به خاک غير او زني قرين بو تراب کو؟

در آن کسا که خفته او ملک مجاز خواب کو؟



که خدمتش کنند چون بتول گشته نائمه

ايا تو بضعه النبي ايا بضاعت پدر



تو آن زني که زان پدر تو راست افسري به سر



تو آن زني که مادري به آن دو نازنين پسر

تو آن زني که دامنت بزاده يا زده گهر





[ صفحه 88]





تو آن زني که شوهرت علي است شاه بحر و بر

تو آن يگانه گوهري که رسته اي ز سيم و زر



تو آن بزرگ آيتي که قدر تو است بي شمر

تو ان عفيفه بانوئي که مادر جهان دگر



نياور به مثل تو جليله و مفخمه [7] .

آري اين بانو مادر همسر تو حضرت ابي محمد حسن بي علي العسکري است من که حضرتش را شناختم به ايشان متمسک شدم و دست به دامن قداست و جلالتشان يازيدم و شروع به گريه نموده و از فرزند به مادر شکوه آوردم که آري پسرتان حضرت حسن عليه السلام به ديدار من نمي آيد. خاتون دو سرا، شفيعه روز جزا، حضرت زهرا عليها السلام به من فرمود: فرزند من در حالي که هنوز تو مشرک هستي و کيش نصاري داري با تو ملاقات نمي کند و اين خواهر من مريم است که از اين دين و مرام تو تبري مي جويد (عيسي پيامبر و مادرش مريم هر دو بي زار از اين آئين تحريف شده هستند). اگر مايل هستي به رضاي خدا نائل آئي و حضرت مسيح و جناب مريم همه از تو خشنود باشند و ديدار و ملاقات مهين همسرت حضرت ابي محمد روزي تو شود شهادت به وحدانيت حق و رسالت حضرت ختمي مرتبت داده و بگو اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله.





[ صفحه 89]



اين دو جمله را گفتم بي بي عالميان حضرت سيده النساء مرا به سينه چسباند و دلم آرام گرفت فرمود اينک انظار زيارت شوهرت حضرت عسکري عليه السلام را داشته باش او را به سوي تو خواهم فرستاد. من هم در انتظار ديدار حضرتش برآمدم و پيوسته براي رسيدن به مقصود ساعت شماري داشتم تا شب بعد که اين سعادت نصيبم گرديد.



ستاره اي بدرخشيد و ماه مجلس شد

دل رميده ما را انيس و مونس شد



نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت

به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد



طرب سراي محبت کنون شود معمور

که طاق ابروي يار منش مهندس شد [8] .



و سرانجام به افتخار ديدار آن سرور ناز بوستان رسالت نائل آمدم و زيارت جمال دل رباي آن مظهر جمال کبريا روزيم شد. چون در عالم رويا بر من تجلي نمود و پاي بر ديده دلم نهاد و چشم قلبم را روشن ساخت. عرضه داشتم: جفوتني يا حبيبي حبيب من با منع من از ديدارت به من جفا نمودي.



اي خسرو خوبان نظري سوي گدا کن

رحمي به من سوخته بي سر و پا کن





[ صفحه 90]





درد دل درويش و تمناي نگاهي

ز ان چشم سيه مست به يک غمزه دوا کن



گر لاف زند ماه که ماند به جمالت

بنماي رخ خويش و مه انگشت نما کن



اي سر و چمان از چمن و باغ زماني

بخرام در اين بزم و دو صد جامه قبا کن



شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمعند

اس دوست بيا رحم به تنهائي ما کن



با دل شدگان جور و جفا تا به کي آخر

آهنگ وفا ترک جفا بهر خدا کن [9] .



حبيب من پس از آنکه دل از من ربودي چرا به ديدارم نيامدي؟ و مرا در انتظار وصلت چنين بي تاب نمودي؟ حضرت فرمود تاخير ديدار به خاطر شرک تو بود و اينکه که اسلام پذيرفتي همه شب در عالم رويا به ديدارت خواهم آمد تا خدا در عالم ظاهر ما را به يکديگر برساند و مقدمات و موجبات اين امر را فراهم آورد، و از آن شب تا حال هيچ شبي بر من نگذشته است که به ديدار حضرتش نائل نيامده باشم. آري به شوق ديدار حضرتش سر به بالين مي گذارم.



چهارده روز بعد باز به خواب اندرم

آمد زيبا زني که رفت هوش از سرم





[ صفحه 91]





چنان به ناز آرميد نيمه شب اندر برم

که شد ز اجلال وي رشک جنان بسترم



بگفتمش مريمي گفت نه زو بهترم

آنکه تو را شوهر است من او را مادرم



بتول عذرا منم دختر پيغمبرم

خيز و سرافراز باش که داريش همسري



گفتمش اي زيب عرش چشم و چراغ رسول

حضرت خير النسا عصمت کبري بتول



من از فراق حسن تا کي باشم ملول

کوکب اقبال من چند بود در افول



دست دهد کي مرا به کوي و وصلش وصول

گفت هر آن گه کني دين محمد قبول



آيدت آن روزگار مراد اندر حصول

کز خط ترسا روي به مذهب جعفري



ز ان پس بد وصل من عالم روياي من

که شه قدم مي نهادگاه به ماواي من



روز بدي پيش او فکر من و راي من

سوختي از فرقتش همه سراپاي من



شب به فلک مي رسيد ناله و آواي من

طبيب بودي هزار پي مداواي من





[ صفحه 92]





عاجز و حيران بدند همه اطباي من

ولي به فرمان شه مرا بدي صابري [10] .



بشير گويد: به آن بانو گفتم چگونه در ميان اسيران واقع شدي؟ تو که شاهزاده هستي؟ گفت شبي از شبها که حضرت ابي محمد عليه السلام به ديدارم آمده بود به من خبر داد که به زودي جد تو لشگري براي جنگ با مسلمانان مي فرستد و آنان را تعقيب مي کند تو خود را به صورت ناشناس در لباس و هيئت خدمتکاران درآورده و در ميان کنيزان در آي و از فلان راه برو (که نجات يافته به ما خواهي رسيد). من آنچه حضرتش فرموده بود عمل کردم، جمعي از جلوداران لشکر دشمن به ما برخورده و ما را اسير نمودند تا کار من به آنجا رسيد که شاهد بودي و تا به حال جز تو کسي از اين ماجرا با خبر نشده و کسي نمي داند که من دختر پادشاه روم هستم و تو را هم من خودم با خبر ساختم. آن پيرمردي که من در سهم غنيمت او قرار گرفته بودم از اسم من پرسيد اسم اصليم را اظهار نکردم و گفتم نامم نرجس است گفت آري اين اسم کنيزان است درست مي گوئي.



شبي در واقعه مقرون به شه شدم

ز جنگ روم و عرب واقف و آگه شدم



ز خواب برخاستم عازم در گه شدم

به دختران اسير شبانه همره شدم





[ صفحه 93]





با روشني ناشناس به پرده چون مه شدم

ز روم بگريختم شاد و مرفه شدم



به سوي يار آمدم پاک و منزه شدم

راه به من کس نبرد به کسوت ظاهري [11] .



بشير گويد: به آن بانو گفتم: تعجب مي کنم تو فرنگي و رومي هستي و زبانت عربي است: (عربي خوب مي داني و خوب به زبان عربي حرف مي زني؟) گفت آري از بس که جدم به من علاقه و محبت داشت مي خواست همه علوم و آداب را بدانم و از همه هنرها و فنون آگاهي داشته باشم لذا زني که هر دو زبان رومي و عربي را مي دانست انتخاب نموده که هر صبح و شام نزد من مي آمد و زبان عربي به من مي آموخت تا با اين لغت آشنا شدم و توانستم به خوبي و راحتي به عربي تکلم نمايم.



خيز و بشيرا ببر زود مرا سوي دوست

که تا زنم شادکام خيمه به پهلوي دوست



آب حيات من است خاک سر کوي دوست

رشته جان من است سلسله موي دوست



داوري نرجس بود نرگس جادوي دوست

وه که نماز آورم به ابروي طاق دوست



زنده شود جان من ز لعل دلجوي دوست

لبي که همچون مسيح بود به جان پروري





[ صفحه 94]





روانه شد با بشير ماه به سوي حرم

ز دجله شد سوي بحر نهاد در ره قدم



ز اشتياق حرم راه به او گشت کم

رساند او را بشير خدمت شاه امم



حسن درآمد ز در رفت ز جانش الم

شاه تبسم نمود به روي او لا جرم



و زان تبسم تمام شد همه اندوه و غم

مژده که شد آفتاب مقارن مشتري [12] .



بشير گويد: چون نرجس خاتون را در سر من راي خدمت حضرت هادي عليه السلام رساندم حضرت به او رمود: چگونه خداوند عزت اسلام و ذلت نصرانيت و شرافت حضرت محمد صلي الله عليه ئو آله و سلم و اهل بيت او را به تو نماياند؟ نرجس خاتون عرضه داشت: چه بگويم اي پسر رسول خدا نسبت به امري که شما خود به آن اگاه تر از من هستيد؟ حضرت هادي عليه السلام فرمود: من مي خواهم ترا اکرام نموده و گرامي بدارم بگو کدام يک از اين دو نزد تو محبوب تر است ده هزار دينار به تو ببخشايم يا بشارتي به شرافت ابدي ات دهم؟ عرضه داشت: خواهان بشارتم فرمود تو را نويدي دهم به فرزندي که مالک شرق و غرب دنيا گردد و زمين را از داد و عدل مملو سازد آن سان که از ستم و جور پر شده باشد.



[ صفحه 95]



نرجس خاتون عرضه داشت اين گرامي فرزند و محبوب پسر از چه شخصي نصيب من مي گردد؟ حضرت فرمود از آن کسي که جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم تو را براي او از حضرت عيسي در فلان شب از فلان ماه از فلان سال رومي، خواستگاري نمود. حضرت عيسي و وصيتش جناب شمعون تو را به عقد که در آوردند و پيوند همسري ميان تو با چه کسي برقرار نمودند؟ نرجس خاتون عرضه داشت با فرزند شما حضرت ابي محمد حسن بن علي العسکري عليه السلام. حضرت فرمود او را مي شناسي؟ جناب نرجس پاسخ داد مگر در اين مدت (پس از آن که شرف اسلام مشرف شدم) شبي بوده که آن عالي جناب به ديدار من نيامده باشد؟ از آن فرخنده شب که بر دست مادر عزيزتان حضرت سيده النساء فاطمه زهرا عليها السلام به شرف اسلام مشرف شدم همه شب به فيض حضور و ملاقات و ديار نور ديده تان نائل بوده ام.



دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

و اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند



بي خود از شعشعه پرتو ذاتم کردند

باده از جام تجلي صفاتم دادند



چه مبارک سحري بود و چه فرخنده دمي

آن شب قدر که يان تازه براتم دادند



من اگر کامروا گشتم و خوش دل چه عجب

مستحق بودم و اين ها به زکاتم دادند





[ صفحه 96]





هاتف آن روز به من مژده اين دولت داد

که بر آن جور و جفا صبر و ثباتم دادند



بعد از اين روي من و آينه وصف جمال

که در آنجا خبر از عالم ذاتم دادند



همت حافظ و انفاس سحر خيزان بود

که ز بند غم ايام نجاتم دادند [13] .



حضرت هادي عليه السلام به خادمشان فرمودند: اي کافور خواهرم حکيمه را بخوان تا بيايد چون جناب حکيمه خاتون شرفياب محضر برادر شد حضرت به او فرمود (در حالي که نرجس خاتون را نشان مي داد) اين است آن که گفتم. حضرت حکيمه (که از دير زمان گويا در انتظار چنين روز و اين چنين د يداري بود) نرجس را در آغوش گرفت و از ديدار او بسيار مسرور شد. حضرت هادي عليه السلام به خواهر مکرمه اش فرمود اي دختر رسول خدا، نرجس را به منزل ببر و فرائض و سنن واجبات و مستحبات را به او بياموز که او همسر فرزندم حضرت ابي محمد است. [14] آري اين بزرگ بانو نرجس خاتون مدتي تحت ترتيب ديني جناب حکيمه خاتون دختر جواد الائمه عليه السلام، خواهر حضرت هادي عليه السلام و عمه حضرت عسکري عليه السلام قرار گرفت و قابليت هاي نهفته در صدف وجودش به فعليت رسيد و شايستگي و قابليت پيدا کرد که عروس حضرت زهرا



[ صفحه 97]



عليها السلام شود و همسر حضرت عسکري عليه السلام قرار گيرد.



بعد زماني که ماند نرجس در آن چمن

آن گل نورسته را امام سر و علن



اعطا فرموديش به شاهزاده حسن

صورت احسن رسيد به وصل وجه حسن



مبارک اين ازدواج خجسته اين انجمن

سامره شد باغ گل ز نرگس و نسترن



به وصل شد قرين مادر شاه ز من

در اين عروسي بود چرخ به رامشگري



کابينش عدل و داد آئينش جاه و فر

کنيز او اختران جهيز او بحر و بر



چراغ مشکوي او امام حادي عشر

به گوش او گوشوار بچه والا گهر



زينت آن حجله گاه جمال يکتا پسر

موزي پايش شرف گلشن ز عزت به سر



بشري کز شاخ گل نرجس شد بارور

سر و سهي شد بري ز غصه بي بري [15] .



آري سرانجام اين تاج افتخار که از آغاز عالم بر تارک هيچ بانوئي نشسته و اين مدال افتخار که بر سينه هيچ زني قرار نگرفته افسر سر و



[ صفحه 98]



زيب صدر جناب نرجس خاتون قرار گرفت، نرجس را ديگر به آن عناوين که تا ديروز مي شناختيم نمي شناسيم. آري ديگر نرجس خاتون را به عنوان نواده قيصر نمي شناسيم. به حضرت نرجس به ديده انتسابش به جناب شمعون نمي نگريم. بلکه او را به لقب پر افتخار ام الحجه المنتظر (عجل الله تعالي فرجه الشريف) مي شناسيم. اوست که ديگر جا دارد بر همه بنازد و به خويشتن ببالد و افتخار کند که مرا مي شناسيد؟ من حامل سر مستسر حق متعال، مادر مظهر اتم غيب الغيوب ذات ذي الجلال، امام غائب، حضرت ابا صالح المهدي (عجل الله تعالي فرجه الشريف) هستم. خوب است تفصيل جريان را از جناب حکيمه خاتون بشنويم. محمد بن عبدالله طهوي گويد: پس از رحلت حضرت عسکري عليه السلام تصميم گرفتم نزد حکيمه خاتون رفته و از حجت بعد از امام يازدهم جويا شوم، چون مردم دچار حيرت و اختلاف بودند. لذا به خدمتش شرفياب شده و به امر آن خاتون نشستم. به من گفت: اي محمد بدان بدرستي که خداي تبارک و تعالي هيچ گاه زمينش را از حجت خالي نگذاشته و آن حجت يا ناطق و گويا بوده و يا صامت و خاموش و بعد از امام مجتبي و حضرت سيدالشهدا عليه السلام امامت در دو برادر قرار نگرفته و قرار نخواهد گرفت. گفتم اي خاتون من، آيا برادر زاده تان حضرت امام حسن عسکري عليه السلام فرزندي داشت؟ تبسمي نموده و گفت اگر براي حضرتش فرزندي نباشد پس حجت بعد از او کيست؟ به تو گفتم که امامت بعد از حسنين عليهما السلام در دو برادر قرار



[ صفحه 99]



نمي گيرد. بانوي من، از ولادت و غيبت مولايم به من خبر ده. گفت به تو خبر مي دهم. جاريه اي نزد من بود به نام نرجس روزي برادر زاده ام حضرت عسکري به ملاقات من آمده بود نگاه تندي به جناب نرجس نمود. گفتم اي آقاي من اگر مي خواهي او را نزد شما بفرستم. حضرت فرمود عمه جان (اين نگاه من به او به اين منظور نبود) بلکه در شگفتم گفتم چرا؟ فرمود چون به زودي از او فرزندي به وجود خواهد آمد که کريم است و بزرگوار نزد پروردگار. همان پسر که خدايش به کف با کفايت او زمين را آن گونه که جور و ستم ديده، به عدل و داد بدارد. گفتم پس او را خدمت شما بفرستم؟ حضرت در جواب فرمود از پدر بزرگوارم رخصت بجوي. حکيمه خاتون کفت من لباس پوشيدم و به منزل برادرم حضرت هادي عليه السلام آمدم. سلام کردم و نشستم. حضرتش ابتدا به سخن نمود و فرمود: خواهرم حکيمه، نرجس را نزد پسرم جناب ابي محمد بفرست. به برادرم عرض کردم آقاي من، من به همين منظور شرفياب محضرتان شده ام که از شما رخصت بجويم و اجازه بگيرم. برادرم فرمود. اي مبارکه، اي بانوي با خير و برکت، اين امر هم از امتيازات جناب حکيمه خاتون است که حجت خدا حضرت هادي عليه السلام که خود مبارک است او را مبارکه بنامد همان لقب گران قدري که از اسامي ساميه و القاب کريمه مادر گراميش حضرت صديقه طاهره عليها السلام است. آري بايد جناب حکيمه خاتون مبارکه باشد زيرا شرکت در فراهم آوردن مقدمات ولادت مولودي را داشته که همه مبارک ها و مبارکه هاي



[ صفحه 100]



عالم خلقت پيوسته در انتظار آن مولود مبارک بوده اند. او مبارک است آن هم چه مبارکي؟



ياري که دين بود در انتظارش

در هم ز درويش بد روزگارش



آمد خوش آمد جانها نثارش

قرآن فرحناک از وصل يارش



خوش روزگارش خرم بهارش

دل بود مشتاق ديد آشکارش



نرجس گرفته است اندر کنارش

مي بوسد از مهر نسرين عذارش



شه آردش باز بر دوش و دامان

ميلاد مهدي باشد مبارک



ياران بخوانيد فتح و تبارک

خلاق عالم فرمود اعلام



ختم رسولان داده است پيغام



ميلاد مهدي حسن سرانجام

جمع امامان آن عهد و ايام



گفتند و بردند هر يک از او نام

کاين فرد اعدل وين مظهر تام



روزي در آيد با عز و اکرام

خلق از ظهورش گيرند آرام



هر جنگ و غوغا آيد به پايان

ميلاد مهدي باشد مبارک



ياران بخوانيد فتح و تبارک [16] .

آري اي مبارکه به درستي که خدا دوست دارد که تو را در اين اجر شريک سازد و براي تو بهره اي از خير بدارد. اين گفتار را که از برادرم شنيدم و از حضرتش رخصت گرفتم ديگر درنگ ننمودم و فورا به خانه





[ صفحه 101]



آمدم نرجس خاتون را آراستم و به حضرت عسکري عليه السلام بخشيدم.



نگار مجلس ما خود هميشه دل مي برد

علي الخصوص که پيرايه اي بر او بستند



يکي درخت گل اندر فضاي خلوت ما است

که سروهاي چمن پيش قامتش پستند [17] .



قرآن سعد ميان آن خورشيد تابان برج امامت و ولايت و کوکب درخشان درج عفاف و کرامت در خانه من فراهم آمد. و برادر زاده ام حضرت ابي محمد حسن بن علي العسکري عليه السلام با نرجس خاتون چند روزي در منزل من بودند. آن گاه به بيت الشرف برادرم حضرت هادي عليه السلام منتقل شدند. [18] پس از چند روز رحلت امام دهم حضرت ابي الحسن الهادي عليه السلام فرا رسيد و اين ديرينه آرزوي آن وجود مقدس که انتقال نور حضرت خاتم الاوصياء از صلب پاک پدر بزرگوارش به صدف طاهر مادر والا تبارش بود محقق گرديد، که آرزوي هستي بوده. آري نرجس خاتون حامل اين نور گرديد و روزگار حمل با همان خصوصيات دوران حمل آباء و اجداد گراميش سپري گرديد. تا سرانجام انتظار به پايان آمد و نيمه شعبان سال 255 فرا رسيد و موعود، مولود گرديد. که ان شاء الله شرح آن چه در آن شب قدر گذشته و تحقق يافته را در نوشته بعد حديث شب ميلاد خواهيم خواند.



[ صفحه 102]



لازم به تذکر است که دوران حمل آن وجود مقدس همانند خليل رحمان، ابراهيم و کليم خدا موسي عليهم السلام در هاله اي از اختفاء سپري شد بطوري که آثاري از حمل در والده، ماجده اش جناب نرجس خاتون مشاهده نمي شد. و نوعا کسي از اين راز با خبر نبود و نمي دانستند چگونه قضاي حق متعال جامه عمل پوشيده و مخفيانه انجام مي شود.



خدا کشتي آنجا خواهد برد

اگر ناخدا جامه بر تن درد



آنچه او خواهد در هر موقعيت و شرائطي محقق گرديده و مي شود و لو همه خلق دست به دست يک ديگر دهند که نشود. همان طور که اگر تحقق امري را نخواهد، بازگرد هم آئي و پشت به پشت دادن همگان موجبات انجامش را فراهم نمي آورد. که چه خوب است به اين دو نکته به عنوان دو اصل مسلم توجه داشته باشيم. بگذريم. خوب است با نقل اين چکامه قلم از رقم برداريم



ماه شعبان که سخن از غم دوران تو داشت

قصه بي سر و ساماني و هجران تو داشت



تپش قلب زمان تاب فلک را بر بود

دل بي تاب زمين غصه سامان تو داشت



از پيام آور افلاک چنين پيدا بود

که به لب مژده فرخنده شعبان تو داشت





[ صفحه 103]





چشم نرگس چو شقايق نگران است از آنک

چون که فرعون زمان دشمني جان تو داشت



از صليب آمده عيسي به نهان خانه راز

سر اين نکته همان قصه پنهان تو داشت



تا به آذر بزند بوسه خليل از ره عشق

خنده نرگس و سوسن ز گلستان تو داشت



تا که خورشيد شب آيد ز جنان بهر جهان

گردش کون و مکان گوش به فرمان تو داشت



آب زمزم که به لب نوشي تو فخر کند

کوثر از روز ازل چشمه حيوان تو داشت



راحت جان و فتوح دل ياران همه تو

خوش بر آن کس که به دل مهر درخشان تو داشت



مهد يا حجت حق جان جهان تاب و توان

جسم بي جان جهان جان و تن از جان تو داشت



برقع از چهره بر آور که جهان منتظر است

سال ها چشم جهان ديده به چشمان تو داشت



تا حکايت کند آشقته ز هجر رخ يار

شانه صد قصه ز گيسوي پريشان تو داشت




پاورقي

[1] منظومه شمس ص 346.

[2] منظومه شمس ص 346.

[3] منظومه شمس ص 347.

[4] منظومه شمس - ص 350 - 348.

[5] منظومه شمس ص 352 - 350.

[6] منظومه شمس ص 353.

[7] منظومه شمسي ص 241 - 238.

[8] ديوان حافظ از غزل 209.

[9] ديوان حافظ، چاپ سنگي بمبئي ص 339.

[10] منظومه شمس ص 355 - 354.

[11] منظومه شمس ص 355.

[12] منظومه شمس ص 356.

[13] ديوان حافظ، غزل -. 112.

[14] اقباس از اکمال الدين باب 41 ص 423 - 417 - دلائل الامامه ص 267 - 262 غيبت شيخ طوسي ص 128 - 124 بحار الانوار ج 51 ص 10 - 6.

[15] منظومه شمس ص 375.

[16] کليات سعدي ص 529.

[17] منظومه شمس، ص 324.

[18] کمال الدين باب 42 - ج 2 - ص 427 - 426 بحار الانوار ج 51 ص 12 - 11.