گريز به سوي دوست


«فقد هربت اليک» [1] .

روزهاست که در بيابان غفلت و گمراهي گم شده ام، دنيا با همه ي زرق و برق دروغينش، با همه ي پوچي و زيان هاي مرگبارش دنبالم مي کند و شيطان قسم خورده ي بيرون، به طمع گوهر گران سنگ وجودم برايم دندان تيز کرده، به هزار حيله و مکر، هزار دام بلا برايم گسترده است و نفس سرکشم غافل از همه ي دام ها و بلاها و بي خبر از همه ي دروغ ها و حيله ها، به طمع زرق و برق پوچ دنيا، عنان گسيخته پيش مي رود و مرا بر خاک مي کشد.

در اين بيابان غفلت و گمراهي، نه دستم به آب مهر و احساني مي رسد و نه چشمم به روزنه ي اميدي روشن مي شود. درمانده از گناه، وامانده از پوچي ها و بي خبري ها، از نگاه هاي بي هدف، از حرف هاي بي معنا، خسته از رنگ هايي که بوي تو را نمي دهند، از باد گرمي که يادآور کوي تو نيست، از سحرهايي که نور آبي ياد تو آسمان را فرا نمي گيرد، عطشناک يک قطره آب حقيقت، يک جرعه زلال ايمان ومشتاق ديدن يک سينه ي شفاف که عشق تو را بپرورد؛ در اين حال، «فقد هربت اليک»؛ به سوي تو گريخته ام.

اي مهربان! اي پناه دل هاي خسته! به سوي تو گريخته ام، از نگاه هاي



[ صفحه 113]



پر از گناه که بر زمين دوخته نمي شود و قلب ها را از هر چه ايمان، خالي مي کند و جان ها را از هر سپيدي است، به سياهي مي کشاند.

به سوي تو گريخته ام از حرف هايي که حاصلش جز خشم تو نيست، از سخن هايي که با نام تو آغاز نشده و به ياد تو گفته نشده، از گفته هايي که دل شيطان را شاد و اميدوار مي کند.

به سوي تو گريخته ام از صداهايي که شميم جان بخش راز و نياز را در خود گم مي کند، دل را مي ميراند، چشم را کور مي سازد، صداي زلال آب مهرباني و ايمان را خاموش مي نمايد، قلب را آهني مي کند و بال هاي روح را مي شکند تا در آسمان آبي صفا و تقوا پرواز نکند.

به سوي تو گريخته ام از انسان هاي بي هويت، از روح هاي به زنجير در آمده در جسدهاي سياه، از سر و صداي غول هاي آهني، از سياهي روز و از خاموشي غفلت که بر همه جا رخت افکنده است.

به سوي تو گريخته ام از طغيان حرص و آز، از کمي قناعت، از بدي اخلاق، از زياده روي در شهوات، از پيروي هوي و هوس و گريز از هدايت، از انتخاب باطل بر حق، از کوچک شمردن گناه و بزرگ شمردن طاعت و از مباهات به ثروتمندان و تحقير تهي دستان.

به سوي تو گريخته ام از اين موج هاي بلند به وادي روشن ايمان و معنويت، به چشمه سار صفا و مهر، که در اين وادي قلب ها زنده است و جان ها سرشار از طراوت ايمان، سپيدي روز مي درخشد و طنين دلنشين قرآن، روح را به پرواز در مي آورد.

به سوي تو رو آورده ام، به آغوش گرم محبتت، براي يک دنيا آرامش و يک دريا فهم و درک به سوي تو آمده ام؛ که مأمني جز تو نمي شناسم و جز



[ صفحه 114]



تو کسي را ندارم. [2] .

مهربانا! هر که به تو راه يافت، لبريز از نور شد؛ هر که به تو پناه برد، پناه يافت و من اينک به سوي تو پناه آورده ام، [3] به حالم نظر کن که محتاج نگاه توام؛ از وادي هلاکت و غضب، به سايه سار رحمت و مهر راهم ده!

لطيفا! از آنچه مرا مي فريبد و گمراهم مي کند، در امان دار، از دام هاي بلا برهانم، حقيقت را برايم بنما تا به پوچي ها دل نبندم، عمرم را در گذر غفلت وامگذار، دستم را بگير و برويم در بگشا که به سوي تو رو آورده ام، پاسخم گوي که تو را خوانده ام، بازگشتم را به سوي خود قرار ده؛ که بهترين فرجام است. [4] اي فريادرس درماندگان!


پاورقي

[1] بخشي از مناجات شعبانيه.

[2] بخشي از دعاي کميل:«الهي و ربي من لي غيرک».

[3] مناجات شعبانيه:«الهي ان من انتهج بک لمستنير و ان من اعتصم بک لمستجير و قد لذت بک».

[4] رعد (13)آيه ي 29:(و عنده حسن مآب).