خوابي از نگارنده


سي و پنج سال پيش، عمّه اي داشتم که در اثر بيماري قلبي فوت شد، فرزند ارشدش که وصيّ او بود مبالغي را براي انجام نماز و روزه و ردّ مظالم و وجوهات - طبق وصيت او - در اختيارم گذاشت که به مصرف برسانم، همه را انجام دادم، ولي نسبت به نماز، شخصي به من مراجعه کرد و گفت: اگر پول نماز و روزه نزدت هست، نمازش را من قبول مي کنم، من هم آنچه که آن مرحوم براي نماز وصيت کرده بود به او دادم.

شايد يک ماه از قضيه نگذشته بود، در خواب مشاهده کردم که مرحومه عمه ام از بيمارستان به منزل ما آمده کنار اطاق خوابيد، و اظهار کرد که از سرما ناراحتم و لحافي خواست که روي او بيندازم؛ من هم يکي از لحاف هاي موجود را روي او انداختم، اما ديدم حدود يک وجب کوتاه است هر چه سعي کردم آن لحاف به قامت او موزون شود نشد.

از خواب بيدار شدم، فهميدم يک مقداري از کارها انجام نشده است، بعد از چند سال آن کسي که نماز را قبول کرده بود، آمد و گفت: من آن زمان بيچاره بودم، آن پول را گرفتم، امّا نماز را نخواندم. حالا پولي که گرفته بودم آورده ام. من مجدداً از وصيّ او اجازه گرفتم و فرد ديگري را براي انجام نماز انتخاب کردم و پول را به او دادم.