داستاني از مرحوم والد


مرحوم پدرم که اهل فضل بود و منبر مي رفت، سعي داشت از محدوده بحار الانوار و ساير کتاب هاي علامه مجلسي خارج نشود وبا صوفيّه ودرويش ها خيلي مخالف بود، بارها اين قضيه را برايم نقل کرد، ايشان مي فرمود:

در طول دوران تحصيل، با يکي از علماي زاهد و اهل رياضت رابطه پيدا کردم و از اصحاب او گرديدم. اين مرد از غذاي بازار و نان نانوايي استفاده نمي کرد و در حد امکان هم غذاي پختني نمي خورد، در اول هر ماه مبلغي را به من مي داد تا از پدرم که از ملاکين روستا بود، براي او گندم بخرم و با مراقبت خود، آن را آرد و نان بپزند و براي ايشان بياورم.

در اثر مراقبت در خوردن نان حلال و اجتناب از شبهات و ساير رياضات مشروعي که داشت، به جايي رسيده بود که شياطين را مي ديد. هميشه سفارش مي کرد هر غذايي را که در طاقچه و يا جاي ديگر مي گذاريد بسم اللَّه الرحمن الرحيم بگوييد تا شياطين در آن تصرّف نکنند و در نتيجه روح عبادت از شما سلب نشود.

بارها اتفاق افتاد که اين دستور فراموش مي شد، وقتي ايشان براي تدريس وارد حجره ما مي شد، قبل از نشستن، آن غذايي را که يادمان رفته بود بر او بسم اللَّه بگوييم برمي داشت و با يک بسم اللَّه الرحمن الرحيم مجدّداً به جاي اول مي گذاشت، خلاصه با ملکوت عالم و اسرار جهان تا اين اندازه آشنا بود.

مرحوم پدرم قضاياي ديگري را هم نقل کرده که از ذکر آن در اين نوشتار خودداري مي شود.

مرحوم نهاوندي در کتاب عبقري الحسان دو حکايت عجيب نقل کرده است، چون سند آن به علماي بزرگ منتهي مي شود، چکيده آن را با حذف سند نقل مي نمايم.