47- تشرف جعفر بن زهدري و شفاي پاي او


عبدالرحمن قبايقى مى گويد: شـيخ جعفر بن زهدرى , به فلج مبتلا شد, به طورى كه قادر نبود از جا برخيزد.

مادربزرگش بعد از فـوت پـدر شـيخ , به انواع معالجات متوسل شد, ولى هيچ فايده اى نديد.

اطباى بغداد را آوردند.

مدت مديدى معالجه كردند, باز هم سودى نبخشيد, لذا به مادر بزرگش گفتند: شيخ را به مقام و قـبه حضرت صاحب الامر (ع ) در حله ببر وبخوابان شايد حق تعالى او را از اين بلا رهايى بخشد و بـلـكـه حضرت صاحب الامر(ع ) از آن جا عبور نمايند و به او نظر مرحمتى فرمايند و به اين شكل , مرضش خوب شود.

مادر بزرگ شيخ جعفر بن زهدرى , به اين موضوع توجه كرد و او را به آن مكان شريف برد.

در آن جا حضرت صاحب الامر (ع ) شيخ را از جايش بلند كردند و فلج را از او مرتفع نمودند.

عبدالرحمان قبايقى (ناقل قضيه ) مى گويد: بعد از شنيدن اين معجزه , ميان من و او رفاقتى ايجاد شد, به طورى كه نزديك بود ازشدت ارتباط هـيچ گاه از يكديگر جدا نشويم .

او خانه اى داشت كه در آن جا,شخصيتهاى حله و جوانان و اولاد بزرگان شهر جمع مى شدند.

مـن خـودم قـضيه را از شيخ جعفر پرسيدم .

او گفت : من مفلوج بودم و اطباء از معالجه مرض من نـاتـوان شـدنـد.

و بقيه جريان را نقل كرد تا به اين جا رسيد كه حضرت حجت (ع ) در آن حالى كه جده ام مرا در مقام خوابانيده بود به من فرمودند: برخيز.

عرض كردم : مولاى من , چند سال است كه قدرت برخاستن را ندارم .

فرمودند: برخيز به اذن خدا.

و مرا در برخاستن كمك كردند.

وقـتـى بـلـنـد شدم , اثر فلج را در خود نديدم و مردم هجوم آوردند و نزديك بود مرابكشند.

براى تبرك , لباسهايم را تكه تكه كرده و بردند و به جاى آن لباسهاى خود را به تن من پوشانيدند.

بعد هم به خانه خود رفتم و لباسهايشان را براى خودشان ,فرستادم