41- تشرف تاجر اصفهاني در نجف اشرف


صـاحـب روضات الجنات - مرحوم حاج ميرزا محمد باقر (ره ) - فرمودند: حاجى تاجرى از آشنايان مـن بـود كـه بـه خـاطـر تـقوى و اخلاص زيادش رفاقت و صميميتى بااو داشتم حتى آن كه من عـهـده دار وصيت اموال هيچ كس نشدم جز اين تاجر محترم ,كه به خاطر كمالات و تقواى او, اين كار را برايش انجام دادم .

ايشان بعد از مراجعت ازسفر حج نقل كرد: مـن براى مخارج سفر خود نزد كسى در نجف اشرف , از اصفهان برات پول داشتم .

درموقع تشرف بـه نـجـف , وقـتـى براى وصول آن پول رفتم , مدتى طول كشيد تا مغرب شد, لذا وقتى برگشتم قـافـله اى كه بنا بود براى تشرف به مكه معظمه با آن حركت كنم ورفقا و اثاثيه ام در آن بودند, از نـجف حركت كرده بود.

به دنبال قافله رفتم , اما دروازه نجف بسته شده بود و من هر قدر اصرار و الـتـمـاس كـردم كه در را باز كنند, قبول نكردند.

ناچار پشت دروازه ماندم تا صبح شد و در را باز كـردند.

من بيرون رفتم و تاظهر رفتم اما هيچ اثرى از قافله نيافتم .

ديگر ترسيدم تنها بروم , چون مـمـكـن بـود بـاعـث هـلاكت خود شوم , لذا دوباره رو به نجف برگشتم كه شايد با قافله ديگرى حركت كنم .

وقتى به دروازه نجف رسيدم , شب بود و باز در را بسته بودند ناچار پشت دروازه ماندم تـا نـزديك فجر شد در اين وقت شخصى كنارم ظاهر گشت .

او را به هيئت ولباس كشيكچى هاى اصفهان با لباس نمدى كه مرسوم آنها است , ديدم .

با تندى به من گفت : چرا شما عجمها نماز شب نمى خوانيد! از ديشب تا حالا اين جا بودى ,مى خواستى نماز شب بخوانى .

الان برخيز و بيا.

به دنبالش روانه شدم .

او مرا به محلى , خدمت آقاى بزرگوارى برد.

وقتى رسيديم آن بزرگوار به آن شخص فرمود: او را به مكه برسان و خودش ناپديد شد.

آن شـخـص بـا مـن قرارى را در ساعت معينى گذاشت و فرمود: آن جا حاضر شو.

وقتى سر وعده حاضر شدم , فرمود: پاى خود را در راه رفتن در جاى پاى من بگذار.

من به همان روش عمل كردم .

طولى نكشيد (ده قدم يا قدرى بيشتر حركت كرديم ) كه خودرا در مكه ديدم و آثار مكه را مشاهده كردم .

وقتى آن شخص مى خواست از من جداشود, عرض كردم : استدعايى دارم و آن اين است كه لطف خود را تمام كنيد و درمراجعت از مكه هم با شما باشم .

فرمود: قبول مى كنم به شرط آن كه كارى را برايم انجام دهى .

قبول كردم و باز جايى را وعده فرمود كه بعد از پايان اعمال حج در آن جا حاضرشوم .

پس از اعمال , به آن جا حاضر شدم و ايشان به همان شكل مرا به نجف مراجعت دادند.

در موقع جدا شدن پرسيدم : تقاضاى شما چيست ؟ فرمود: در اصفهان مى گويم .

بـعـد از آمـدن بـه اصـفهان , ايشان نزد من آمدند ديدم از همان كشيكچى هاى اصفهانى مى باشد.

فرمود: تقاضاى من اين است : من در فلان روز و فلان ساعت از دنيا مى روم تو بيا و مرا دفن كن .

و قبر خود را در محل تخت فولاد معين فرمود.

در هـمان وقت معين كه به منزل او رفتم , ديدم از دنيا رفته است , لذا بر حسب دستورايشان , او را دفن كردم