تولّد حضرت صاحب الزّمان مهدي موعود (ع)



چون نبوديم مرد ميدانش

همه گشتيم نقش ايوانش

زآن دهان غنچه بايد از غيرت

تا بدامن دَرد گريبانش

در گريبان كشيد سر، خورشيد

ز آفتاب رخ درخشانش

باغباني كه نار پستان يافت

چه تعلق به نار بُستانش

با پريشانيم عجب جمع است

خاطر طرّه پريشانش

گوهر از قعر بحر مي آيد

به تماشاي آب دندانش

حيرتي دارم از چنين رخسار

هم از آن كس كه نيست حيرانش

به غلامي دهد گرش بيند

يوسف خويش، پير كنعانش

مي پرستند چون صنم در دير

همه كافر و مسلمانش

چند باشي دلا ز بي باكي

ايمن از سِحر چشم فتانش

از جراحات دل توان دانست

حِدّت تيرهاي مژگانش

تا چه آيد به دل چه مي گذرد

از دل كوه برق پيكانش

عار دارد ز ملك اسكندر

تشنه فيض آب حيوانش

از سِرشكم جهان چو دريايي است

لاشه من، اسير طوفانش

بس كه چون مرغ شب زدم فرياد

در غم روزگار هجرانش

داد جان را سروش عالم غيب

مژده اي از وصال جانانش

كز وجود امام خاتم كرد

ختم حق برزمانه احسانش

چهره بنمود شاهد ازلي

به ستمديدگان هجرانش

پرده از چهره برگرفت زمهر

ريخت سنگ جفا زدامانش

كرد از اين جلوه، ختم نور ازل

بر صف كاينات جولانش

سر فخر زمين از اين مولود

بَر شد از آسمان و كيوانش

حجّة اللّه مهدي موعود

مظهر دين حق و برهانش

زاده عسكري، سميّ رسول

نجل زهرا و نخل بستانش

جانشين محمّد مختار

عترت خاص و عين قرآنش

همچو شير خدا به پيكر كفر

ضيغم ذوالفقار غژمانش

درَوَد شرك را ز روي زمين

همچون خاشاك، داس برّانش

گرگ با پاس او برد هرروز

شكوه ميش، پيش چوپانش

پيش آهو ز بيم او از عذر

مي كند شير شرزه دندانش

با قضاي خدا سيره خلق

چيست جز مشتها به سندانش

از خدا منتي به عالم نيست

بيشتر از وجود ذي شأنش

عيسي و خضر، از پيش به نماز

بهر شاگردي دبستانش

جنّت و دوزخند روز جزا

مزد شكر و جزاي كفرانش

گويي اين طارم بلند اساس

همچون گويي است پيش چوگانش

بي نفاذش نبود روز ازل

اثري از سپهر و سكّانش

از عدم كاروان هستي كرد

عزم جنبش زعزّ فرمانش

اي شهي كز ولايت ابراهيم

نار نمرود شد گلستانش

دست لطفت ببرد از آدم

ذلّت دستبرد شيطانش

جز پناهت نبرد يوسف را

به عزيزي ز ذلّ زندانش

اي سحاب كفت زفيّاضي

خجلت ابر كاه يارانش

غرفه را چون فتد به بحر گناه

لطف كن ورنه برد طوفانش

دستگيري كن از وفا ورنه

سير آفات كند بنيانش

تا خدايي كند خداي جهان

آنكه عام است لطف و احسانش

خاصّه لطف كردگار بواد

آنكه محكم به توست پيمانش