ديدار با حضرت اباالفضل (ع) و حضرت علي اكبر (ع) و سلام رساندن حضرت زينب (س)



خود هادي مشغول زينت حجره است و ميز و صندليهاي طلا و نقره مي چيند و قنديلي هم از سقف حجره آويخته كه مثل خورشيد مي درخشد.

گفتم: «مگر چه خبر است كه اين قدر در زينت اين حجره دقّت داري و حال آنكه ما مسافريم.»

گفت: «شنيدم امامزادگاني كه به زيارت قبور آنها و قبور پدران آنها رفته و علمايي كه در نماز شب، اسم آنها را برده اي، به روي گور آنها رفته و فاتحه خوانده اي، شنيده اند كه سفر آخرت پيش گرفته اي محض اداي حقّ تو، مي خواهند به ديدنت بيايند.»

گفتم: «زهي توفيق و سعادت.»

هر چه از طرف اهل و خويشان، اندوه و تيرگي رُخ داده بود، هزاران دلخوشي از اين خبر و فرحناكي به من عايد گرديد. من و اين قابليّت! من و اين سعادت!

گفتم: «هادي! حجره كوچك است.»

گفت: «بر توست كه كوچك است. به آمدن آن بزرگان، بزرگ مي شود.»

ناگهان وارد شدند با چه صورتهاي نوراني و چه جلال و بزرگواري. هر يك در مرتبه خود نشستند و مقدّم بر همه ابي الفضل (ع) و علي اكبر (ع) بودند و هر دو در روي يك تخت بزرگي نشستند؛ ولي آن دو نفر با لباس جنگ بودند و من تعجّب داشتم از اين لباس، در اين عالمي كه ذرّه اي تزاحم و تعاندي در او نيست. من و هادي و بعضي از همراهان آنان، سرپا ايستاده و محو جمال و جلال آنان بودم و نظرم را انحصار داده بودم به صدرنشينان بارگاه جلال.

ابوالفضل (ع) از هادي پرسيد: «تذكره عبور از پدرم گرفته اي؟»

عرض نمود: «بلي!»

و اين آيه شريفه را تلاوت فرمودند: «يا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْاِنْسِ اِنِ اسْتَطَعْتُمْ اَنْ تَنْفُذُوا مِنْ اَقْطارِ السَّمواتِ وَ الْاَرْضِ فَانْفُذُوا لاتَنْفُذُونَ اِلاَّبِسُلْطانٍ.» (اي گروه جنّ و انس! اگر مي توانيد از مرزهاي آسمانها و زمين بگذريد، پس بگذريد! ولي هرگز نمي توانيد ( - سوره الرّحمن آيه 33 )

مگر به سُلطان يعني با نيروي فوق العاده.)

و التفات به من فرمودند و فرمود: «سُلطان ولايت پدرم، و همين تذكره نجات تو است.» «أُبَشِّرُكَ باِلْفَلاحِ.» (به تو بشارت فلاح و رستگاري مي دهم.)

و من امتناناً (از روي تشكّر)، زمين را بوسيدم و ايستادم و از شوق حصول ملاقات و خوشحالي، اشكهايم جاري بود.

حبيب بن مظاهر كه پهلوي من ايستاده بود، بطور نجوي مي گفت: «تو از خطرات اين راه كه در پيش داري، از رستگاري خود مأيوس نشو؛ زيرا كه اين بزرگواران و پدران معصومينشان از تو فراموش نخواهند نمود و آمدن اينها نيز به اشاره پدرانشان بوده و دادرسي آنها از شيعيان و محبّين فقط در آن آخر كار است. و اين ديدن، محض اطمينان و دلگرمي تو بوده و حضرت زينب(س) نيز به تو سلام مي رساند و فرمودند كه: ما فراموش نمي كنيم پياده رويهاي تو را در راه زيارت برادرم و آن صدمات و گرسنگي و تشنگي و گريه هاي تو را در بين راهها.»

گفتم: «عليك و عليها السّلام منّي و من اللَّه و رحمة اللَّه و بركاته.» (از طرف من و از جانب خدا بر تو و بر او سلام باد و همچنين رحمت و بركات خدا.)

پرسيدم: «چرا از ميان اين جمع، آن دو آقازاده لباس جنگ پوشيده اند و حال آنكه در اينجا جنگي نيست.» ديدم رنگ حبيب تغيير و چشمها، پُر اشك گرديد و گفت: «آن عزم و اراده اي كه اين دو نفر در كربلا داشتند كه به تنهايي آن درياي لشگر را تار و مار و به دارالبوار رهسپار نمايند، اسباب و تقادير الهيّه طوري پيش آمد نمود كه نشد آن اراده آهنين خود را به منصه ظهور برسانند (عملي كنند) و همان در سينه هاشان گره شده و عُقده كرده و تا به حال ثابت مانده و انتظار زمان رجعت را دارند كه عقده دلشان گشوده شود و همان عقده است كه بصورت لباس جنگ درآمده و محسوس تو شده است.»

ديدم كه رفتند و من و هادي تنها مانديم و حجره مثل اوّل، كوچك و بي دستگاه سلطنتي شد.