چرا احسان ما را رد نمودي


حسن بن فضل يمني مي گويد:

مي خواستم به شهر سامرا سفر نمايم که هديه اي از ناحيه مقدسه حضرت (عليه السلام) به دستم رسيد، اين هديه کيسه اي بود که چند سکّه طلا و دو دست لباس در آن بود. وقتي به آن هديه به ظاهر مختصر نگاه کردم ديدم حسّ خود بزرگ بيني در من برانگيخته شد و با خود گفتم: آيا من، در نزد حضرت (عليه السلام) همين مقدار ارزش دارم!؟ به همين جهت [با بي شرمي]هديه را بازگرداندم.

ولي بلافاصله از اين کارم پشيمان شدم و نامه اي به حضرتش نوشته و از آن ناحيه مقدّسه پوزش طلبيده و از حق تعالي طلب بخشش نمودم.

آنگاه [از شدّت اندوه]گوشه گير و افسرده شدم، با خود عهد کرده و سوگند خوردم که اگر آن کيسه بازگردانده شود چيزي از آن را خرج نکنم، بلکه آن را نگاه خواهم داشت تا به پدرم تحويل دهم که او از من داناتر است.

چندي بعد نامه اي از حضرت حجّت (عليه السلام) خطاب به کسي که اين هديه را برگردانده بود رسيد، در آن نامه مرقوم فرموده بودند: «اين که هديه را پس گرفتي اشتباه نمودي، مگر نمي داني که ما گاهي نسبت به شيعيان خود اين گونه عمل مي کنيم، و آنها اغلب به عنوان تبرّک چيزي از ما درخواست مي کنند».

و در آن نامه به من هم خطاب شده بود: «اشتباه کردي که احسان ما را رد نمودي، و چون از خدا طلب بخشايش نمودي همانا خداوند از گناهت گذشت. و چون قصد کرده اي که از آن به عنوان خرج راه استفاده نکني، به همين جهت، آن را به تو نمي دهيم، امّا از آن دو دست لباس بايد جهت احرام استفاده کني!»

پس از تشرّف به سامرا به بغداد بازگشتم، در بغداد افسرده و دلتنگ بودم، چون دوست داشتم به حجّ نيز مشرّف شوم با خود گفتم: مي ترسم امسال نتوانم به حج مشرّف شده و به خانه خود بازگردم. نامه اي در اين خصوص براي حضرت (عليه السلام) نوشتم. به خدمت ابا جعفر محمّد بن عثمان رفتم تا جواب نامه را بگيرم.

حضرت (عليه السلام) مرقوم فرموده بود: «برو به فلان مسجد که در فلان جاست. آنجا مردي نزد تو خواهد آمد و تو را بدانچه نياز داري مطّلع خواهد ساخت».

به همان مسجد رفتم. به دنبال من، مردي داخل شد، به من نگاه کرد و سلام نمود و خنديد و گفت: «مژده بده! امسال به حج مشرّف مي شوي و صحيح و سالم نزد خانواده ات باز مي گردي. ان شاءالله!»

با خوشحالي نزد «ابن وجناء»، قافله دار رفتم و از او خواستم که به اندازه پولي که به عنوان کرايه به او مي دهم مرکبي در اختيارم بگذارد، امّا او نپذيرفت. چند روز بعد دوباره او را ديدم. [با هيجان ]به من گفت: کجايي؟! چند روز است که دنبالت مي گردم! حضرت (عليه السلام) مرا مأمور فرموده اند که محمل و مرکبي به تو کرايه دهم!.

قبل از حرکت به سوي مکّه، نامه اي براي حضرت (عليه السلام) نوشتم و از سه مطلبي که داشتم، يکي را به گمان اين که شايد صورت خوشي نداشته باشد، مطرح نکردم. حضرت (عليه السلام) نه تنها پاسخ دو موضع مندرج در نامه را مرقوم فرموده بودند، بلکه در مورد مطلب سوّم فرمودند: «عطر خواسته بودي!» مقداري هم عطر در خرقه اي سفيد نهاده و عنايت فرموده بودند.

من آن را در محمل خود روي شتر نهاده بودم. در منزل «عُسفان» شترم رم کرد و محمل افتاد و تمام اثاثيه ام پراکنده شد. همه را جمع کردم امّا کيسه اي که عطر و لباس را در آن نهاده بودم، گم شد، و هر چه دنبالش گشتم پيدا نشد.

يکي از همراهانمان گفت: دنبال چه هستي؟

گفتم: کيسه اي که همراهم بود.

گفت: چه در آن نهاده بودي؟

گفتم: خرج راهم را.

گفت: من يکي را ديدم که آن را برداشت.

از همه پرسيدم، امّا اظهار بي اطلاعي کردند، از پيدا کردن آن مأيوس شدم. وقتي به مکّه رسيدم و بارها را پياده کرده و گشودم، اولين چيزي که به چشمم خورد آن کيسه بود، در حالي که آن را داخل بار نگذاشته بودم و بيرون محمل بوده، و وقتي محمل افتاد تمام اجناسم پراکنده شده بودند! [1] .


پاورقي

[1] کمال الدين، ج 2، ص 490 و 491، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 328 و 329.