اللهم عرفني نفسک فانک ان لم تعرفني نفسک لم أعرف نبيک


اصول کافي کتاب الحجة باب الغيبة، حديث5.

معرفت خدا، شناختن خدا به هستي و صفات جلال و جمال او است که مقول به تشکيک است و مراتب و درجات متفاوت دارد و ب حسب مراتب آثار آن در اخلاق و کردار و رفتار شخص عارف نيز تفاوت دارد.

در حديث است از رسول خدا (ص) که فرمود:

«من عرف الله وعظمه منع فاه من الکلام وبطنه من الطعام وعنا نفسه بالصيام والقيام [1] هر کس خدا را بشناسد و تعظيم کند، دهان خود را از کلام (بيهوده و غير ذکر و اطاعت او) و شکم خود را از طعام (حرام و زيادتر از مقدار لازم) منع مي نمايد و خود را با روزه و ايستادن به نماز و عبادت به زحمت مي اندازد».

خوف و خشيت، رضا و تسليم، توکل و استقامت، صبر و شجاعت و خلاصه همه صفات حميده، ميوه درخت معرفت و خدا شناسي است. هر چه معرفت کامل تر باشد اين صفات نيز در انسان کامل تر مي شود. محبت و دوستي خدا که از اعظم درجات و متعالي ترين مقامات است محصول معرفت است. زيرا انسان هر کس و هر چيزي را که دوست مي دارد براي اين است که او را به کمالي از کمالات متصف مي داند عالم را براي علمش، بخشنده را براي بخشش، جميل و زيبا را براي جمال و زيبائيش، قادر و توانا را براي قدرت و توانائيش و رحيم را براي رحمت و مهربانيش و خلاصه هر کس را که دوست مي دارد براي اين است که او را داراي وصفي از کمال مي شمارد. چون حب به کامل و کمال، فطري بشر است و بر حسب اين فطرت وقتي معرفت به خدا پيدا کرد که کمال مطلق و جامع جميع کمالات و بخشنده هر کمال به هر صاحب کمال است، او را دوست خواهد داشت و هر چه را به او تعلق دارد از آن جهت که وابسته به او است، دوست مي دارد و دعايش اين دعا مي شود.

«اللهم ارزقني حبک وحب من يحبک وحب کل عمل يوصلني الي حبک: خدايا روزي من فرما دوستي خودت و دوستي هر کس که تو را دوست مي دارد و دوستي هر عملي که مرا به دوستي تو مي رساند».

و در مناجاتش با خدا او را اينگونه توصيف مي نمايد:

«أنت الذي أزلت الاغيار عن قلوب أحبائک حتي لم يحبوا سواک ولم يلجئوا الي غيرک: توئي آنکه بيگانگان را از دلهاي دوستانت مي بري تا غير از تو کسي را دوست نداشته باشند و به غير تو پناه نبرند».

و حاصل آنکه آثار معرفت، بايد در اعمال و رفتار انسان ظاهر باشد. چون اگر آثار آن نباشد از عدم اثر پي به عدم مؤثر مي بريم و از جمله علائم معرفت، شوق به عبادت و دعا و مناجات و خلوت با حضرت قاضي الحاجات و انجام تکاليف و فرائض است که در عارف به خدا و عارف به آثار و برکات دعا و عبادت و اطاعت بايد وجود داشته باشد.

بالجمله تفاوت مراتب معرفت از تفاوت تعهدات ديني و التزامات اسلامي افراد معلوم مي شود. هر چند طريق معرفت صاحبان مراتب مشاهده آثار و مصنوعات و مخلوقات باشد که جميع خردمندان در آن شرکت دارند از انبياء تا افراد عادي چنانکه در قرآن مجيد مي فرمايد:

(وکذلک نري ابراهيم ملکوت السموات والارض وليکون من الموقنين) [2] «و همچنين ما به ابراهيم ملکوت آسمانها و زمين را ارائه داديم تا به مقام اهل يقين رسد».

لذا اگر چه همه سالک اين راه مي باشند اما سلوک و وصولشان به مقصود بر حسب مراتب عقول و صفاي باطن آنها مراتب و درجات دارد و همان طور که حضرت خليل الرحمن (ع) به ملکوت آسمان ها و زمين، و طلوع و غروب کواکب استدلال بر وجود خدا نمود، ديگران هم استدلال مي نمايند اما بعضي معرفتشان چنان ضعيف است که در کمترين ابتلا و فشاري که بر آنها وارد شود، به هر کسي ملتجي مي شوند و در برابر هر کس تضرّع و تذلل مي نمايند ولي ابراهيم خليل چنان در اوج ايمان قرار گرفته بود و علم ثابت و يقين جازم داشت که در هنگامي که توسط منجنيق او را به سوي آتش انداخته بودند جبرئيل امين به او گفت:

«ألک حاجة: آيا حاجتي داري؟»

فرمود: أما اليک فلا: به تو حاجتي ندارم».

اين اظهار بي نيازي حضرت خليل الرحمن از مثل روح الامين و التجاء او به خدا براي معرفتش به خدا و صفات کمالي او بود. او ما سواي خدا را به خدا نيازمند و مغلوب و مقهور او مي دانست لذا اظهار نياز به غير خدا در آن حالت بسيار حساس و خطرناک از او ظاهر نگرديد.

بعد از اين بيانات بايد توجه داشت که در اين دعا چون مقام، مقام دعا و توجه به حق و مسئلت حاجت است، مسلّم است که دعا کننده بي معرفت نيست. بنا بر اين مقصود از طلب معرفت يا طلب ثبات و بقاء بر آن و در خواست توفيق در نگهداري آن است نظير آنچه در تفسير آيه کريمه (اهدنا الصراط المستقيم) [3] فرموده اند: «أي ثبتنا علي الصراط المستقيم».

و ممکن است مراد از طلب معرفت، طلب افزايش کمال و درجات و منازل بالاتر باشد چون هر مرتبه اي از مراتب معرفت را که انسان حاصل نمايد، ارتقاء به مراتب بالاتر از آن را بايد وجهه همت قرار دهد.

و محتمل است مقصود از اينکه از خدا طلب معرفت مي شود اين باشد که خدا خودش، خود را به بنده بشنا ساند زيرا هر چند انسان به هر چه او را بشناسد، آن معرفت هم به دلالت خدا مي باشد چون همان شيء دلالت کننده را او آفريده است و خود را به آن شناسانده است و خود انسان را نيز که يکي از مجموعه هاي دلائل بيشمار او است او آفريده است و انسان، هم عارف است و هم دليل معرفت و معرف است مع ذلک مراتبي از مراتب معرفت است که عنايت مستقيم الهي سبب آن مي شود و در اثر دعا و عبادت و خضوع و خشوع حاصل مي گردد و شخص عارف اين نوع عرفان اشراقي را ذوق مي نمايد.

بنا بر اين، مقصود دعا کننده اين نيست که معرفت ندارم يا تو را با آثار و دلائل نشناخته ام، بلکه مقصودش اين است که تو خودت، خودت را به من بشناسان و اين معرفت مانند نوارنيّت عقل است که خدا افاضه فرموده است و هر کس که آن را دارا شد سخت در نگهداري آن مراقبت مي نمايد.

ما همه چيز را به خدا شناخته ايم، زمين و آسمان و کوه و دريا و حيوان و انسان، و همه چيز و همه کس شناختيم ايم، اگر خدا به ما عقل و تميز و رشد نداده بود، ما هيچ چيز را نمي شناختيم و ار او مخلوقات را نيافريده بود و اين همه دلائل را براي اثبات وجود خودش قرار نداده بود، شناسانده و شناخته نمي شد.

پس چنانکه صحيح است بگوئيم «عرفت الله بالاشياء: شناختم خدا را به اشياء». صحيح است که بگوئيم «بالله عرفت الاشياء: به خدا شناختم اشياء را». و اين هم ممکن است معنائي از (انا لله وانا اليه راجعون) [4] باشد زيرا از سوي خدا و به اعانت و ياري و افاضه خدا اشياء را مي شناسيم مثل اينکه در اول، از خدا به سوي خلق سفر کرده باشيم ـ هر چند برخي به مبدأ سفر توجه ندارند ـ و سپس از خلق به سوي خالق سفر مي نمائيم.

باري اين مرتبه از معرفت وقتي کامل شد، عارف، خدا را اظهر اشياء مي داند بلکه او را فقط ظاهر مطلق و حقيقي مي يابد و لذا در دعاي عرفه است:

«کيف يستدل عليک بما هو في وجوده مفتقر اليک أيکون لغيرک من الظهور ما ليس لک حتي يکون هو المظهر لک متي غبت حتي تحتاج الي دليل يدلّ عليک ومتي بعدت حتي تکون الاثار هي التي توصل اليک عميت عين لا تراک عليها رقيباً وخسرت صفقة عبد لم تجعل له من حبک نصيباً [5] چگونه استدلال مي شود بر تو به چيزي که آن در وجود و هستي محتاج به سوي تو است؟ آيا هست براي غير تو از ظهور، چيزي که نيست براي تو؟ چه هنگام پنهاني تو تا نيازمند باشي به دليلي که بر تو دلالت کند؟ و چه زمان دوري تو تا آثار بوده باشند که برسانند به سو تو؟ کور باد (يا کور گرديده است) چشمي که نديده است تو را و حال آنکه همواره بر او رقيب و نگهباني، و زيان کرده است کالاي بنده اي که براي او از دوستي خودت بهره و نصيبي قرار ندادي».

خدايا تو از همه چيز ظاهرتر و آشکارتري، تو اصلي و تو ذاتي، تو حق حقيقي و حقيقت حقي، تو کمال مطلقي، چه چيز از تو ظاهرتر مي باشد که تو را به آن بشناسيم، ظاهر و آشکار توئي، باطن و پنهان هم توئي.



ظهور جمله اشياء به نور است

چگونه نور از آنها در ظهور است



به نور شمع کي خورشيد تابان

کند پيدا کسي اندر بيابان



برم من از مؤثر پي به آثار

به ظاهر گر چه بر عکس است اين کار



اگر برهان لِمي جلوه گر شد

نبايد بهرا آني خون جگر شد



تصوّر را در اينجا چون گذر نيست بجز لفظ انّي و لِمي ديگر چيست [6] .

اگر گفته شود، با اينکه خدا اظهر اشياء است بلکه ظاهر حقيقي وبا لذّات او است، چگونه بر بسياري مخفي و پنهان است؟

پاسخ اين است که: اين خفا عکس العمل ظهور است و اين پنهاني از فرط آشکاري و نماياني، و اين بُعد و دوري در اثر کمال قرب و نزديکي است.



دوست نزديک تر از من به من است

وين عجب تر که من از وي دورم



چکنم با که توان گفت که دوست

در کنار من و من مهجورم



بطور مثال گفته اند: ماهيان دريا نزد ماهي دانائي رفتند و به او گفتند هميشه مي شنويم که به ما مي گويند حيات شما از آب است، آب را به ما بنمايان. آن ماهي جواب داد شما چيزي غير از آب به من نشان دهيد تا من آب را به شما نشان دهم.

وجهت ديگر که اينگونه خفا و نهاني را موجب مي شود اين است که هر چيزي به ضد خود معروف و شناخته مي گردد. «تعرف الاشياء بأضدادها» مثلاً روشنائي و نور به ظلمت و تاريکي، علم به جهل، و صحت و تندرستي به بيماري، شناخته مي شوند اما اگر چيزي را ضد نباشد شناسائي او بر بسياري پنهان مي ماند و چون خدا را ضدي نيست و هيچگاه جهان بي خدا نبوده و نخواهد بود لذا اثر فيض خدا در پيدايش اين جهان و بقا و پايداري آن ناشناخته مي ماند و کمال ظهور موجب خفا مي گردد.



سالها دل طلب جام جم از ما مي کرد

آنچه خود داشت زبيگانه تمنا مي کرد



گوهري کزصدف کون ومکان بيرون بود

طلب از گم شدگان لب دريا مي کرد



بيدلي در همه احوال خدا با او بود

او نمي ديدش و از دور خدايا مي کرد



و آخرين توضيح ديگر در مراتب معرفت الله که بطور فشرده بيان مي شود اين است که معرفت الله در مرتبه اي که خود حاوي مراتب زياد است، عبارت است از سلب نعوت و صفاتي که ذاتي باي تعالي از آن منزّه است مثل جهل و عجز و جسميت و ترکيب و غيره که باري تعالي از آنها منزّه است.

و مرتبه ديگر که آن نيز مراتب بسيار دارد، معرفت صفات کماليه مثل وجود و وجوب و قيوّم و عالم و قادر و حّي و سميع و بصير است که اين صفات همه از صفات وجودي است و حق ـ عز اسمه ـ به آنها اتصاف دارد. در اين مرتبه عارف مي شناسد که تنها مرتبه سلب نقايص از خدا در معرفت به امور مسلوبه از باري تعالي نبايد اکتفا شود. بلکه بايد به صفات وجودي که حق به آنها اتصاف دارد نيز عارف شود. مثلاً علم يکي از صفات خدا است که به آن اتصاف دارد و معني علم او به اشياء عدم جهل نيست يا موجوديّت يا وجوب وجود او وقدرت او سلب عدم موجوديّت يا وجوب و نفي عجز از او نمي باشد، بلکه معناي تمام اين صفات اتصاف ذات مقدس باري تعالي به آنها است و خلاصه آنکه صفات وجودي باري تعالي همه موجود به وجود واحدند و به عين وجود ذات مقدس او موجودند و ذات او وجود است و علم است و قدرت و حيات است و او موجود و عالم و قادر و حيّ است و اين بيان با فرمايش حضرت مولي العارفين اميرالمؤمنين (ع) که مي فرمايد: «وکمال الاخلاص له نفي الصفات عنه». [7] .

کمال اخلاص براي خدا نفي صفات از او است» منافات ندارد زيرا مراد از نفي صفات در اين کلام معجز نظام نفي صفاتي است که به وجود زايد بر ذات موصوف به آنها متصف مي گردد مثل عالم و قادر در مقام اطلاق بر انسان و اينکه صفات خداوند ـ سبحان ـ عين ذات او و ذات او صفات او و صفات او ذات او است نه اينکه ذات شي اي باشد و صفت شيء ديگر باشد، تا لازم شود ترکيب و احتياج و امکان. «تعالي الله عن ذلک کلّه علواً کبيراً».


پاورقي

[1] اربعين شيخ بهائي، ص10، حديث دوّم.

[2] سوره انعام، آيه75.

[3] سوره فاتحه الکتاب، آيه5.

[4] سوره بقره، آيه156.

[5] مفاتيح الجنان، دعاي عرفه، ص569، چاپ نشر محمد.

[6] از کتاب گنج دانش مرحوم والد 1.

[7] نهج البلاغه، خطبه يکم.