فرزندم! بخوان


آن کودک گرانمايه را برگرفتم. ديدم پاک و پاکيزه است. در اين هنگام، حضرت عسگري (ع) مرا ندا داد که: «عمّه جان! پسرم را بياور!»

آن حضرت او را روي دست گرفت و زبان مبارک خويش را بر دهان او گذاشت، و فرمود: «پسرم! سخن بگو.»

آن نوزاد مبارک، نام امامان را، يکي پس از ديگري برشمرد تا به نام پدر بزرگوارش رسيد و آنگاه پس از پناه بردن به خدا از شرّ شيطان، آيه 5 و 6 سوره قصص را تلاوت نمود.

«و ما برآنيم که پايمال شدگان روي زمين را نعمتي گران ارزاني داريم و آنان را پيشوايان سازيم و وارثان گردانيم و آنان را در آن سرزمين اقتدار بخشيم...»

پس از تلاوت قرآن، حضرت عسگري (ع) او را به من داد و فرمود:

او را به مادرش باز گردان تا ديدگانش به ديدار او روشن گردد...

کودک را به مادرش بازگرداندم که ديگر فجر صادق دميده بود و من از حضرت عسگري (ع) و مادر آن کودک گرانمايه خداحافظي نمودم و به خانه خويش بازگشتم.