عبيد زاکاني






جفا مکن که جفا رسم دلربايي نيست

جدا مشو که مرا طاقت جدايي نيست



مدام آتش شوق تو در درون من است

چنانکه يکدم از آن آتشم رهايي نيست



وفا نمودن و برگشتن و جفا کردن

طريق ياري و آئين دلربايي نيست



ز عکس چهره خود چشم ما منور کن

که ديده را جز از آن وجه، روشنايي نيست



من از تو بوسه تمنا کجا توانم کرد

چو گَرد کوي توأم زَهره گدايي نيست



«عبيد» پيش کساني که عشق ميورزند

شب وصال کم از روز پادشاهي نيست