طلوع



شقايقي که در انديشه ي شکفتن بود

دل شکسته ي در خون نشسته ي من بود



به انتظار طلوع تو اي ستاره ي صبح

دو چشم منتظرم در قفس به روزن بود



چه شد که دست ستم در حريم حرمت گل

چو شبروان ، به تکاپوي لاله چيدن بود ؟!



مرا به کشت آمل در خزان بي خبري

هزار خوشه ي بي حاصلي به خرمن بود



جوانه زد گل خورشيد در دلم شب دوش

کز آفتاب خيال تو ، خانه روشن بود



نگاه ژرف تو با من حديث هستي گفت

که چشم مست تو ، آيينه دار بودن بود



چه راز داشت که باده زبان به خاموشي

هزار عقده گره در گلوي سوسن بود ؟!



گذشت فرصت پروازم از کرانه ي خاک

که جان عرشي من در خرابه ي تن بود



مشفق کاشاني