قبول ندارم


دارد هنوز يک سرخون آلود بالاي نيزه مرثيه مي خواند

اي کاش مردهاي خدايي را ، اين نوحه غريب بترساند



ايکاش باز بارش دستي سبز ، از آسمان ستاره درو مي کرد

شايد دل کپک زده ما را لبخند يک ستاره بلرزاند



من ، مومنم و وارث داغي سرخ اما چرا من اشک نمي ريزم

حتما خدا پلچ شده که من را در لابلاي روضه بخنداند



من شيعه ام و منتظر آقا با اين همه قبول ندارم که

شيعه : فقط هميشه بگويد چشم ، شيعه : هميشه کله بجنباند



آن روز که شهيد شد اسماعيل از يک کنار زل زدم آقايان

دست شما وآينه خوني بود از بخت بد خدا که نمي داند



دست شما مگر به کجا بند است ، به يک خدا و يک سر و يک قرآن

يکروز مرد خاطره مي آيد خورشيد پشت ابر نمي ماند



يکروز جمعه پيش نگاه ما شايد درست وقت نماز ظهر

او مي رسد که گوش شماها را حداقل دو پيچ بپيچاند



او مي رسد و ديگراز آقايان يکي ندارد عرضه اين را که

از آن طرف قيافه بگيرد يا ، از آن طرف سبيل بچرخاند



تيکو تيکوي اسب سفيدي باز از دور هم صدا شده با باران

اما هنوز يکي يک سرخون آلود بالاي نيزه مرثيه مي خواند


 



محمد مرادي