همنشين جان


بي تو اي جان جهان ، جان و جهاني گو مباش

چون رخ جانانه نتوان ديد جاني گو مباش



همنشين جان من مهر جهان افروز توست

گر ز جان مهر تو برخيزد جهاني گو مباش



يک دم وصلت ز عمر جاودانم خوش تر است

بي وصال دوست عمر جاوداني گو مباش



در هواي گلشن او پر گشا اي مرغ جان

طاير خلد آشياني خاکداني گو مباش



در خراب آباد دنيا نامه اي بي ننگ نيست

از من خلوت نشين نام و نشاني گو مباش



چون که من از پا فتادم دستگيري گو مخيز

چون که من از سر گذشتم آستاني گو مباش



گر پس از من در دلت سوز سخن گيرد چه سود

من چو خاموشي گرفتم ترجماني گو مباش



سايه چون مرغ خزانت بي پناهي خوش تر است

چتر گل چون نيست برسر سايباني گو مباش


 



هوشنگ ابتهاج