هنوز چشم به راهم


بخار مبهم شيشه , ... و پشت دست نگاهم

مسافر است غروب و هنوز چشم به راهم



دوباره همهمه ي شب که آمده است بماند

براي چند صباحي در امتداد نگاهم



سکوت , زمزمه , فرياد , کجاست گوش بدهکار ؟

نمانده هيچ اثري از طنين جاري آهم



من و نشانه ي غربت , سرم به شانه ي افسوس

به فکر صبح و اسير بهانه هاي سياهم



سحر دوباره نشسته کنار پنجره من

ولي از «او» خبري نيست , هنوز چشم به راهم