وقتي که باد مي پيچد توي کاج ها
تو همراه باد مي آيي از حاشيه ي اروند
همان جا که قدم مي زدي
روي آسمان . . .
و از کارون مي گذري
- جريان پيدا مي کني -
همان دم جريانت مي پيچد
و هل مي خورد توي بي . بي . سي !
و همه ي ماهواره ها تر مي شوند
...
ميان موج زدنت ، آرام مي گيري
و آن طرف تر
بوي عطر بهار نارنج
بوي منجلاب را مي خواباند
و مي رسي همراه باد
به باتلاق گاوخوني
و مي آيي کنار زاينده رود ...
...
همراه من پياده مي شوي
يک ??? درجه رخوت پيدا مي کني
و قدم زنان
راه مي رويم روي سي و سه پل
(( پياده رو چه خانومانه خلسه گاه دختران گيج انتظار ))
و هي مي شنوي :
(( بسه ، بي خيال ! ))
...
و من هنوز حسرتم را کنار حاشيه ي اروند
آه مي کشم
و تو يک ?? درجه بر مي گردي توي چشم هاي من
و آهم را فوت مي کني
و همان دم مي روي بالا
به جاي باد توي کاج ها
- توي شب زخمي زاينده رود -
...
طوفان مي آيد
و در عرض يک ده هزارم ثانيه
من
در حاشيه ي اروند
آب مي شوم مي روم توي زمين
و دوکوهه را مي سپارم به بچه هاي نسل چهارم!
و تو ، از همان بالا
- که ديگر پايين نمي آيي -
هي فوت مي کني توي آه هاي من
اخم هايت چهارراه باز مي کنند
توي آخ هاي بچه شيعه هاي نسل سوم
...
- حالا قرار است
صداي پاي اسب را بشنويم
که سمش را مي کوبد توي سر بي خيال ما -
که ما
- اگر قرار بود هر روز منتظر طوفان باشيم -
حالا هر هفت روز يک بار هم
نسيم را محل نمي گذاريم
- که قرار است جنازه هاي جعبه هاي رنگي را
با زنجير علم
بکشيم روي حاشيه ي اروند -
...
مي گويند روز هفتم طوفان مي آيد !!!
و تو جواني ات را بردار
و دور دنيا در ?? روز نه !
دور اين شهر را در ? ساعت
- اگر چشم هايت را و گوش هايت را
احرام نبندي و همه اش را تاريخ نزني به پيوست يک صلوات ! -
سفر کن !
...
آدم خوار ها
چندين سال است که مثل کنه
چسبيده اند به بدن (( امن يجيب )) گو ها !
...
حالا باد که مي پيچد توي کاج ها
صدايش مي رسد به گوش من و تو
و نرگس ها مي رويند
و بوته هاي ياس ، هنوز مي لرزند
و کسي
آن سوي تر از اروند ،
چشم انتظار دست هاي عمل !