بر قله هاي انتظار




اي مقتداي آبهاي آشوب

در روزگار جسارت مرداب

و گستاخي قارچهاي مسموم

طوفان آخريني

که بر گستره خاک خواهد گذاشت

اي شوکت طلوع هزار آفتاب

تو شيوني

بلندتر از

فرود هزار کهکشان به زمين

و عصباني

که اسبهاي خشمگين

پيش بيني کرده اند

من کدامم

که فهم عظمت کائنات نويسم

و بيقراري زمين را اندازه کنم

و جرات من آنقدر نيست

که طوفان را به ادراک آورد

احساس مي کنم

عمارتها برشانه زمين

سنگيني مي کنند

و بوي احتياج

از درز کلبه ها بيرون زده است

و غربت راست کرداران

که دهان زخم به کتفشان مي خندد

هميشه فکر ميکنم

اين آخرين شبي است که از کوچه مي گذرد

باغ ها از پاييز بر مي گردند

و درختان در انتظار بارش آخرين

سر خوش مي ايستند

بر آخرين قله هاي انتظار ايستاده ايم

و زمين را

که در باتلاق تقلب بازيگوشي مي کند

تشر مي زنيم

بي گمان

تافتح قله ديگر

فرمان عشق آتش است

مرا با رکود مردابها کاري نيست

من به تقلاي دستهاي کريم

نماز خواهم برد

و خاک مستعد را

با نهرهاي روان

آشتي خواهم داد

و هر چه من نباشم

عمر آفتاب دراز

چراغهاي سرخ

مجال را از خفاش ربودند

و زمين را

به روزي برزگ

بشارت دادند

و ما که آفتاب را

بربلنداي اين خاک مي بينيم

چگونه مي توان به انکار عشق برخاست

و ياسها را از عطر افشاني بازداشت

مگر مي شود به چشمه فرمان توقف داد

و لال باد آن

که دهان به غيظ مي گشايد

و باغ را

و چراغ را

با دم هرز خويش

مسموم مي دارد

اين سان که به تقديس مصيبت نشيني

و چشم از آفتاب بستي

بدان که جولان شيطان

به طلوع عشق نمي انجامد

انکار عشق

اقرار فصاحت آن دلي است

که چشم از روشني بر مي دارد

و رو به روي بهار حصار مي کارد

بايد دستها با به قبضه شمشير سپرد

و حنجره بدي را فشرد

آه اي پيشواي اقيانوس هاي شورش

شب نشيني دنيا به طول انجاميد

طوفان را رها کن

و اسب آشوب را

افسار بگسل !



سلمان هراتي