نرجس


مشهورترين نام مادر حضرت مهدي عليه السلام «نرجس» و کنيه ايشان «ام محمد» است. محدثان براي آن بانوي بزرگوار، نام هاي متعددي ذکر کرده اند: «نرجس»، «سوسن»، «صقيل» (يا «صيقل»)، «حديثه»، «حکيمه»، «مليکه»، «ريحانه» و «خمط».

از ديدگاه يکي از پژوهشگران علت تعدّد نام هاي آن بانو، مي تواند چند چيز باشد:

1. علاقه و محبت فراوان مالک او به وي بود. روي اين جهت با بهترين اسما و زيباترين نام ها او را صدا مي زد. از اين رو تمام نام هاي آن بانو، از اسامي گل ها و شکوفه ها است. چون مردم اين صداها و نام هاي مختلف را شنيده بودند، مي پنداشتند که تمام اينها نام هاي آن بانوي بزرگوار است.

2. اين بانوي گرامي از وقتي وارد کانون خانواده امام عليه السلام گرديد، خط مشي و مسير ديگري - بر خلاف کنيزان ديگر - دارد؛ زيرا او مادرِ بزرگ انسان ملکوتي و سلب کننده آرامش ستمگران، حضرت مهدي عليه السلام است. او فشار و ظلم ستمگران و حکومت ها را مي ديد و مي دانست که مدتي بايد در زندان به سر برد. او مي دانست که بايدبراي حفظ خود وفرزند گرامي اش، نقشه هايي بينديشد، تا حاکمان وقت، ندانند صاحب کدام نام را بايد زنداني کنند وحامل نور مهدي کدام است.

روي تمام اين جهات، هر روز نامي تازه براي خود مي نهاد و کانون خانواده امام عليه السلام او را به نامي تازه مي خواندند تا آنان خيال کنند که اين نام هاي مختلف، مربوط به چند نفر است و نفهمند که اين اسامي همه مربوط به يک زن مي باشد. [1] .

شيخ صدوق رحمه الله در داستان مفصلي، حکايت مادر حضرت مهدي عليه السلام را اين گونه نقل کرده است:

بشر بن سليمان نخّاس گفت: من از فرزندان ابوايّوب انصاري و يکي از مواليان امام هادي عليه السلام و امام عسکري عليه السلام و همسايه آنها در «سرّ من راي» بودم. مولاي ما امام هادي عليه السلام مسائل بنده فروشي را به من آموخت و من جز با اذن او، خريد و فروش نمي کردم. از اين رو از موارد شبهه ناک اجتناب مي کردم تا آنکه معرفتم در اين باب کامل شد و فرق ميان حلال و حرام را نيکو دانستم.

يک شب که در «سرّ من راي» در خانه خود بودم و پاسي از شب گذشته بود، کسي در خانه را کوفت. شتابان به پشت در آمدم، ديدم کافور فرستاده امام هادي عليه السلام است که مرا به نزد او مي خواند. لباس پوشيدم و بر آن حضرت وارد شدم. ديدم با فرزندش ابومحمد و خواهرش حکيمه خاتون از پس پرده گفت وگو مي کند. وقتي نشستم، فرمود: اي بشر! تو از فرزندان انصاري و ولايت ائمه عليهم السلام پشت در پشت، در ميان شما بوده است و شما مورد اعتماد ما اهل بيت هستيد. من مي خواهم تو را مشرّف به فضيلتي سازم که بدان بر ساير شيعيان در موالات ما سبقت بجويي. تو را از سرّي مطلع مي کنم و براي خريد کنيزي گسيل مي دارم. آن گاه نامه اي به خط و زبان رومي نوشت و آن را به هم پيچيد و با خاتم خود مهر کرد. دستمال زرد رنگي را - که در آن 220 دينار بود - بيرون آورد و فرمود: آن را بگير و به بغداد برو و ظهر فلان روز، در معبر نهر فرات حاضر شو و چون زورق هاي اسيران آمدند، جمعي از وکيلان فرماندهان بني عباس و خريداران و جوانان عراقي دور آنها را بگيرند.

وقتي چنين ديدي، سراسر روز شخصي به نام عمربن يزيد برده فروش را زير نظر بگير و چون کنيزي را که صفتش چنين و چنان است و دو تکه پارچه حرير در بر دارد، براي فروش عرضه بدارد و آن کنيز از گشودن رو و لمس کردن خريداران و اطاعت آنان سرباز زند، توبه آن مکاشف مهلت بده و تأملي کن. بنده فروش آن کنيز را بزند و او به زبان رومي ناله و زاري کند و گويد: واي از هتک ستر من! يکي از خريداران گويد: من او را سيصد دينار خواهم خريد که عفاف او باعث فزوني رغبت من شده است و او به زبان عربي گويد: اگر در لباس سليمان و کرسي سلطنت او جلوه کني، در تو رغبتي ندارم، اموالت را بيهوده خرج مکن! برده فروش گويد: چاره چيست؟ گريزي از فروش تو نيست، آن کنيز گويد: چرا شتاب مي کني بايد خريداري باشد که دلم به امانت و ديانت او اطمينان يابد، در اين هنگام برخيز و به نزد عمر بن يزيد برو و بگو: من نامه اي سربسته از يکي از اشراف دارم که به زبان و خط رومي نوشته و کرامت و وفا و بزرگواري و سخاوت خود را در آن نوشته است.

نامه را به آن کنيز بده تا در خُلق و خوي صاحب خود تأمل کند. اگر بدو مايل شد و بدان رضايت داد، من وکيل آن شخص هستم تا اين کنيز را براي وي خريداري کنم.

بشربن سليمان گويد: همه دستورات مولاي خود امام هادي عليه السلام را درباره خريده آن کنيز به جاي آوردم و چون در نامه نگريست، به سختي گريست و به عمربن يزيد گفت: مرا به صاحب اين نامه بفروش! و سوگند اکيد بر زبان جاري کرد که اگر او را به صاحب نامه نفروشد، خود را خواهد کشت. در بهاي آن گفت وگو کردم تا آنکه بر همان مقداري که مولايم در دستمال زرد رنگ همراهم کرده بود، توافق کرديم. و دينارها را از من گرفت و من هم کنيز را خندان و شادان تحويل گرفتم. و به حجره اي که در بغداد داشتم، آمديم و چون به حجره در آمد، نامه مولايم را از جيب خود در آورده، آن را مي بوسيد و به گونه ها و چشمان و بدن خود مي نهاد و من از روي تعجّب به او گفتم: آيا نامه کسي را مي بوسي که او را نمي شناسي؟ گفت: اي درمانده و اي کسي که به مقام اولاد انبيا معرفت کمي داري!

به سخن من گوش فرا دار و دل به من بسپار که من مليکه دختر يشوعا فرزند قيصر روم هستم. مادرم از فرزندان حواريون (شمعون وصيّ مسيح) است. براي تو داستان شگفتي نقل مي کنم: جدّم قيصر روم مي خواست مرا در سنّ سيزده سالگي به عقد برادر زاده اش در آورد و در کاخش محفلي از افراد زير تشکيل داد: سيصد تن اولاد حواريون و کشيشان و رهبانان، هفتصد تن از رجال و بزرگان و چهار هزار تن از اميران لشکري و کشوري و اميران عشائر. تخت زيبايي که با انواع جواهر آراسته شده بود، در پيشاپيش صحن کاخش و بر بالاي چهل سکّو قرار داد و چون برادر زاده اش بر بالاي آن رفت و صليب ها افراشته شد و کشيش ها به دعا ايستادند و انجيل ها را گشودند؛ ناگهان صليب ها به زمين سرنگون شد و ستون ها فرو ريخت و به سمت ميهمانان جاري گرديد و آن که بر بالاي تخت رفته بود، بيهوش بر زمين افتاد. رنگ از روي کشيشان پريد و پشتشان لرزيد و بزرگ آنها به جدّم گفت: ما را از ملاقات اين نحس ها - که دلالت بر زوال دين مسيحي و مذهب ملکاني دارد - معاف کن! جدّم از اين حادثه فال بد زد و به کشيش ها گفت: اين ستون ها را بر پا سازيد و صليب ها را بر افرازيد و برادر اين بخت برگشته بدبخت را بياوريد تا اين دختر را به ازدواج او در آورم و نحوست او را به سعادت آن ديگري دفع سازم. چون دوباره مجلس جشن برپا کردند، همان پيشامد اوّل براي دوّمي نيز تکرار شد و مردم پراکنده شدند و جدّم قيصر اندوهناک گرديد و به داخل کاخ خود درآمد و پرده ها افکنده شد.

من در آن شب در خواب ديدم که مسيح و شمعون و جمعي از حواريون در کاخ جدّم گرد آمدند و در همان موضعي که جدّم تخت را قرار داده بود، منبري نصب کردند که از بلندي سر به آسمان مي کشيد. پس حضرت محمدصلي الله عليه وآله به همراه جوانان و شماري از فرزندانش وارد شدند.

مسيح به استقبال او آمد و با او معانقه کرد. آن گاه محمدصلي الله عليه وآله به او گفت: اي روح اللّه! من آمده ام تا از وصيّ تو شمعون دخترش مليکا را براي اين پسرم خواستگاري کنم و با دست خود اشاره به ابومحمد صاحب اين نامه کرد. مسيح به شمعون نگريست و گفت: شرافت نزد تو آمده است با رسول خداصلي الله عليه وآله خويشاوندي کن. گفت: چنين کردم، آن گاه محمدصلي الله عليه وآله بر فراز منبر رفت و خطبه خواند و مرا به پسرش تزويج کرد. مسيح عليه السلام و فرزندان محمدصلي الله عليه وآله و حواريون همه گواه بودند و چون از خواب بيدار شدم، ترسيدم اگر اين رؤيا را براي پدر و جدّم بازگو کنم، مرا بکشند. آن را در دلم نهان ساخته و براي آنها بازگو نکردم.

سينه ام از عشق ابومحمد لبريز شد تا به غايتي که دست از خوردن و نوشيدن کشيدم و ضعيف و لاغر شدم و سخت بيمار گرديدم. در شهرهاي روم طبيبي نماند که جدّم او را بر بالين من نياورد و درمان مرا از وي نخواست و چون نااميد شد، به من گفت: اي نور چشمم! آيا آرزويي در اين دنيا داري تا آن را بر آورده سازم؟ گفتم: اي پدربزرگ! همه درها به رويم بسته شده است، اگر شکنجه و زنجير را از اسيران مسلماني که در زندان هستند، بر مي داشتي و آنان را آزاد مي کردي، اميدوارم که مسيح و مادرش شفا و عافيت به من ارزاني کنند. چون پدربزرگم چنين کرد، اظهار صحّت و عافيت نمودم و اندکي غذا خوردم. پدربزرگم بسيار خرسند شد و به عزّت و احترام اسيران پرداخت. پس از چهار شب ديگر سيدةالنساء را در خواب ديدم که به همراهي مريم و هزار خدمتکار بهشتي از من ديدار کردند. مريم به من گفت: اين سيدةالنساء مادر شوهرت ابومحمد است. من به او در آويختم و گريستم و گلايه کردم که ابومحمد به ديدارم نمي آيد، سيدةالنساء فرمود: تا تو مشرک و به دين نصارا باشي، فرزندم ابومحمد به ديدار تو نمي آيد. اين خواهرم مريم است که از دين تو به خداوند تبرّي مي جويد.

اگر تمايل به رضاي خداي تعالي و رضاي مسيح و مريم داري و دوست داري که ابومحمد تو را ديدار کند، پس بگو: «اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللَّه وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ».

چون اين کلمات را گفتم، سيدةالنساء مرا در آغوش گرفت و مرا خوشحال کرد و فرمود: اکنون در انتظار ديدار ابومحمد باش که او را نزد تو روانه مي سازم. پس از خواب بيدار شدم و گفتم: واشوقاه به ديدار ابومحمد! و چون فردا شب فرا رسيد، ابومحمد در خواب به ديدارم آمد. گويا به او گفتم: اي حبيب من! بعد از آنکه همه دل مرا به عشق خود مبتلا کردي، در حق من جفا نمودي! او فرمود: تأخير من براي شرک تو بود. حال که اسلام آوردي، هر شب به ديدار تو مي آيم تا آنکه خداوند وصال عياني را ميسر گرداند. از آن زمان تا کنون هرگز ديدار او از من قطع نشده است.

بِشر گويد از او پرسيدم: چگونه در ميان اسيران در آمدي؟ او پاسخ داد: يک شب ابومحمد به من گفت: پدربزرگت در فلان روز لشکري به جنگ مسلمانان مي فرستد و خود هم به دنبال آنان مي رود. و بر تو است که در لباس خدمتگزاران در آيي و به طور ناشناس از فلان راه بروي و من نيز چنان کردم. طلايه داران سپاه اسلام بر سر ما آمدند و کارم بدان جا رسيد که مشاهده کردي. هيچ کس جز تو نمي داند که من دختر پادشاه رومم که خود به اطلاع تو رسانيدم. آن مردي که من در سهم غنيمت او افتادم، نامم را پرسيد و من آن را پنهان داشتم و گفتم: نامم نرجس است و او گفت: اين نام کنيزان است.

گفتم: شگفتا تو رومي هستي؛ امّا به زبان عربي سخن مي گويي! گفت: پدربزرگم در آموختن ادبيات به من حريص بود و زن مترجمي را بر من گماشت و هر صبح و شامي به نزد من مي آمد و به من عربي آموخت تا آنکه زبانم بر آن عادت کرد.

بِشر گويد: چون او را به «سُرّ من راي» رسانيدم و بر مولايمان امام هادي عليه السلام وارد شدم، بدو فرمود: چگونه خداوند عزّت اسلام و ذلّت نصرانيت و شرافت اهل بيت محمدصلي الله عليه وآله را به تو نماياند؟ گفت: اي فرزند رسول خدا! چيزي را که شما بهتر مي دانيد، چگونه بيان کنم؟ فرمود: من مي خواهم تو را اکرام کنم، کدام را بيشتر دوست مي داري: ده هزار درهم؟ يا بشارتي که در آن شرافت ابدي است؟ گفت: بشارت را، فرمود: بشارت باد تو را به فرزندي که شرق و غرب عالم را مالک شود و زمين را پر از عدل و داد نمايد، همچنان که پر از ظلم و جور شده باشد. گفت: از چه کسي؟ فرمود: از کسي که رسول خداصلي الله عليه وآله در فلان شب از فلان ماه از فلان سال رومي، تو را براي او خواستگاري کرد. پرسيد: از مسيح و جانشين او؟ فرمود: پس مسيح و وصي او تو را به چه کسي تزويج کردند؟ گفت: به پسر شما ابومحمد! فرمود: آيا او را مي شناسي؟ گفت: از آن شب که به دست مادرش سيدةالنساء اسلام آورده ام، شبي نيست که او را نبينم.

امام هادي عليه السلام فرمود: اي کافور! خواهرم حکيمه را فرا خوان و چون حکيمه آمد... او را زماني طولاني در آغوش کشيد و به ديدار او مسرور شد، بعد از آن مولاي ما فرمود: اي دختر رسول خدا او را به منزل خود ببر و فرايض و سنن را به وي بياموز که او زوجه ابومحمد و مادر قائم عليه السلام است. [2] .

لازم به يادآوري است که در منابع معتبر هيچگونه اشاره اي به سرگذشت مادر حضرت مهدي عليه السلام پس از ولادت آن حضرت نشده است، و تنها سخني که در اين باره گفته شده اينکه: «ابوعلي خزيزراني کنيزي داشت که او را به امام حسن عسکري عليه السلام اهدا کرد و چون جعفر کذّاب خانه امام را غارت کرد وي از دست جعفر گريخت و با ابوعليّ ازدواج نمود. ابوعلي مي گويد که او گفته است در ولادت سيّدعليه السلام حاضر بود و مادر سيّد صقيل نام داشت و امام حسن عسکري عليه السلام صقيل را از آنچه بر سر خاندانش مي آيد آگاه کرد و او از امام درخواست نمود که از خداي تعالي بخواهد تا مرگ وي را پيش از آن برساند و در حيات امام حسن عسکري عليه السلام در گذشت و بر سر قبر وي لوحي است که بر آن نوشته اند: اين قبر مادر محمد است.». [3] .


پاورقي

[1] پژوهشي در زندگي امام مهدي عليه السلام و نگرشي به غيبت صغري، ص 204 و 205.

[2] کمال الدين و تمام النعمة، ج 2، باب 41، ح 1.

[3] کمال الدين و تمام النعمة، ج 2، ص 431، ح 7.